#قسمت_هشتاد_و_ششم🦋
«یک مرد عرب»
در زندان با صدایی خشک بسته شده بود و ما داشتیم خفه می شدیم از گرما.🤯
عرق از هفت بند تنمان جاری بود. خون های خشک روی لباس هایمان دوباره تازه شد.
زخمی نشده بودم؛ ولی از خون اکبر هنوز لباسهایم رنگین بود. تیر خورده ها با هر تلاطم جمعیت فریادشان بلند می شد.
تشنگی توانمان را بریده بود. کسی محکم کوبید به در.
دریچه کوچک روی در باز شد.
گروهبانی عراقی از آن طرف دریچه صدا می زد: «صالح ... صالح ... »
صالح را نمی شناختیم. سرباز دوباره تکرار کرد: «صالح ... صالح ...»
مردی حدوداً چهل ساله، که گوشه زندان کنار جناب سرهنگ نشسته بود، از جا بلند شد و سراسیمه به سمت دریچه دوید.
چشمانی ریز، صورتی سبزه، و موهایی مجعد داشت. دشداشه عربی اش به سختی ساق های عریانش را می پوشاند.
سرباز عراقی پشت دریچه، بلند و پرخاشگر، چیزهایی به او گفت.
صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد: «آقایون ساکت! برادرا، لطفاً ساکت! همه گوش بدن.» همهمه ها خوابید.
صالح ادامه داد: «این سرباز عراقی میگه شما باید به سه گروه تقسیم بشین.
ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف،
#پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.» ...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman