حکایتی از بوستان سعدی یکی را پسر، گُم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله ز هر خیمه پرسید و هر سو شتافت به تاریکی آن روشنایی نیافت چو آمد برِ مردمِ کاروان شنیدم که می‌گفت با ساروان: ندانی که چون راه بردم به دوست هر آن کس که پیش آمدم، گفتم اوست از آن، اهل دل در پیِ هر کسند که باشد که روزی به مردی رسند برند از برای دلی، بارها خورند از برای گلی، خارها لغات: راحله: مَرکب، شترِ سواری. برِ: نزدِ، پیشِ. ساروان: ساربان، شتردار، سالار کاروان. کلیات سعدی، بوستان، ص ۲۷۲ و ۲۷۳. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303