داستان یک مثل📚📚📚 انگشت، نمک است، خروار هم نمک. پادشاهی، دختری بسیار زیبا داشت و به همین دلیل، از دور و نزدیک، خواستگارهای بی‌شماری به قصر شاه می‌آمدند. شاه برای انتخاب شایسته‌ترین فرد، شرطی گذاشت. انباری پر از نمک مهیا کردند. هر کس به خواستگاری می‌آمد، شاه می‌گفت: نمک انبار را بخورید تا اجازه دهم با دختر من ازدواج کنید. هر روز، عده‌ی زیادی از جوانان، چند کیلو نمک می‌خوردند و جان خود را از دست می‌دادند. روزی از روزها، جوانی باهوش و خردمند، برای خواستگاری، به قصر شاه آمد. شاه گفت: ببریدش به انبار تا نمک بخورد. او را به انبار نمک بردند. جوان، انگشت کوچکش را به نمک زد و در دهان گذاشت و بعد نزد شاه بازگشت. شاه پرسید: خوردی؟ گفت: بله. پادشاه پرسید: تمام شد؟ جوان پاسخ داد: بله. امیر با تعجب پرسید: چطور؟ جوان گفت: شما فرموده بودید نمک بخورم. نگفته بودید همه‌ی نمکهای انبار را بخورم. من هم به اندازه‌ی یک انگشت، از نمکهای انبار را خوردم. آخر، انگشت، نمک است، خروار هم نمک. شاه به او آفرین گفت و دخترش را به او داد. فوت کوزه‌گری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۱۷۸. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303