داستان یک مثل📚📚📚
از دبّه کسی ضرر ندید.
میگویند مرد نیازمندی برای رفع نیازش، به بسیاری از اطرافیانش مراجعه کرد؛ اما سودی نگرفت. آخر کار، با ناامیدی، به امامزادهای رفت؛ نذر کرد که اگر حاجتش برآورده شود، مقداری روغن، وقف امامزاده کند.
روزها گذشت و حاجت مرد، برآورده شد؛ اما به قول و نذر خود وفا نکرد. هرگاه که گذرش به امامزاده میافتاد، گردن کج میکرد و با لحنی مظلومانه میگفت: آقا جان، نه خیال کنی منِ روسیاه گردنشکسته، روغنت را بالا کشیدهام؛ به جدّت قسم، روغن، حاضرِ حاضر است. هر موقع که میخواهی، دبّه را بیاور و روغن را ببر.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۱۰۳.
#داستان_مثل
#نذرودبه
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل🌼🌼🌼
اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد.
پادشاهی بود به نام اکبر. او افراد چاپلوس را خیلی دوست داشت. کاری میکرد که همه از او تعریف کنند. پشت درِ قصر او، دو گدای نابینا بودند که هر روز صدقهای از اکبر میگرفتند و روزگارشان را میگذراندند. یکی از دو گدا، برای این که اکبرشاه خوشش بیاید، همیشه میگفت: اکبر بدهد. اما گدای دیگر میگفت: اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد.
اکبرشاه تصمیم گرفت گدای دوم را تنبیه کند. مرغ بریانی را برای گدای اولی فرستاد و توی آن هم چند سکه طلا گذاست. گدا خوشحال شد و با صدای بلند فریاد زد: دیدی اکبر بدهد! گدای دومی، هیچ ناراحت نشد. گدای اولی، دلش نیامد هدیهی اکبر را بخورد. آن را به قیمت ارزانی به گدای دومی فروخت. او هم مرغ را به خانه برد و با زن و بچهاش خورد و به سکههای طلا هم رسید.
فردایش، اکبر شاه به دیدن گداها رفت و دید گدای اولی، همچنان میگوید: اکبر بدهد؛ اما گدای دومی خوشحال است و فریاد میزند: خدای اکبر بدهد. وقتی ماجرا را فهمید، به خودش آمد و گفت: گدای دوم که چاپلوس نیست، راست میگوید؛ واقعاً اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد. من به او چیزی ندادم؛ ولی آن چه را که برای گدای چاپلوس فرستاده بودم، خدا به دست گدای دومی رساند.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۱۳۸ و ۱۳۹.
#داستان_مثل
#اکبرندهدخدایاکبربدهد
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل📚📚📚
اگر بخت کسی برگردد، سوار شتر هم که باشد، سگ او را دندان میگیرد.
روزی، شترسواری از دهی میگذشت. سگهای آبادی، به قصد بیرون کردن او، پارسکنان به او حمله کردند. مرد به سگها میگفت: چخ!چخ! تا آنها دور شوند. اما شتر به خیال آن که مرد به او میگوید، روی زمین خوابید.
در همین حال، سگها به مرد حمله کردند و پای سوار را محکم به دندان گرفتند. کشمکش مرد و سگها، آن قدر ادامه یافت تا مردم آبادی، به داد او رسیدند و نجاتش دادند. یکی از او پرسید: بابا، تو که سوار شتر بودی، چه شد که سگ گازت گرفت؟ مرد سوار گفت: اگر بخت کسی برگردد... .
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۱۴۴.
#داستان_مثل
#شترسواروسگ
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل📚📚📚
باج به شغال نمیدهیم.
میگویند در ناحیهی اردستان (از بخشهای تابع اصفهان) باغهای انگورِ آباد و پرمحصولی وجود داشت. کشاورزان، عقیده داشتند که شغال، به انگور علاقهی زیادی دارد. هنگامی که خوشههای انگور، پربار میشد، برای این که شغالها، آسیبی به تاکستان نرسانند، هرشب، خوردنی یا لاشهی حیوانی را در گوشههای باغ میگذاشتند تا شغال، به خوردن آنها سرگرم شود و به میوهها آسیبی نرساند.
این کار، کمکم به صورت ضربالمثلی در میان مردم در آمد و گفته شد: این جا اردستان نیست که باج به شغال بدهیم.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۲۱۱.
#داستان_مثل
#باجبهشغالنمیدهیم
#فوتکوزهگری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل🌺🌺🌺
اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد روسفیدم.
یکی از بزرگان، میهمانی مفصلی داده بود. تعداد میهمانان زیاد بود و خورد و خوراک و ریختوپاش هم بسیار. ناگهان، یک از میهمانان، فریادش بلند شد و گفت: ساعت طلای من را یکی دزدیده.
هر کس به این فکر افتاد که ساعت گرانقیمت را چه کسی دزدیده. چون همهی میهمانان، از ثروتمندان و اشراف بودند، کسی به دزد بودن آنها شک نمیکرد. در آن میان، به نوکر بیچارهی صاحبخانه، تهمت دزدی زدند و گفتند: حتماً تو ساعت را دزدیدهای. هر چه نوکر بیچاره، انکار و التماس کرد، کسی به حرفش گوش نکرد. نوکر بیچاره را به باد کتک گرفتند. او در حال کتک خوردن، میگفت: اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد، روسفیدم.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱ ، ص ۱۴۸.
#داستان_مثل
#روسفیدیپیشدزد
#مصطفی_رحماندوست
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل📚📚📚
حرف مفت نزن!
این مثل، داستانی تاریخی دارد. میگویند اولین خط تلگراف در ایران، در زمان میرزا ملکم خان ناظمالدوله و در زمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار، در سال ۱۲۷۴ هجری قمری راهاندازی شد. این خط، به وسیلهی معلمان و شاگردان دارالفنون، ببن قصر گلستان و باغ لالهزار کشیده شد. تا مدتها، مردم عادی، نسبت به این پدیده بدگمان بودند و آن را باور نمیکردند و به خرافات و شیاطین نسبت میدادند.
وزیر تلگراف وقت، علیقلی خان مخبرالدوله، به خاطر جلب توجه مردم و از بین بردن ذهنیت غلط آنها، تصمیم گرفت یکی دو روز، تلگراف به صورت رایگان باشد و مردم هر چه را که میخواهند، به وسیلهی تلگراف، به هر جا که مایل باشند، مخابره کنند.
مردم، ابتدا با شک و تردید و بعد با خیال راحت، شروع کردند به حرف زدن و تلگراف فرستادن. آنها هر چه که به فکرشان میرسید، برای خویشان خود در تمام ایران، مخابره کردند و این حرفهای مفت یا رایگان، از حالت سلام و احوالپرسی و شوخی و طنز گذشت.
بعد از آن روزهای تلگراف مفت و مجانی، یک روز مردم دیدند که بالای در ادارهی تلگراف، تابلویی زدهاند که روی آن نوشته شده: از امروز به بعد، حرف مفت قبول نمیشود.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۴۳۲.
#داستان_مثل
#حرفمفت
#مصطفی_رحماندوست
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل📚📚📚
انگشت، نمک است، خروار هم نمک.
پادشاهی، دختری بسیار زیبا داشت و به همین دلیل، از دور و نزدیک، خواستگارهای بیشماری به قصر شاه میآمدند. شاه برای انتخاب شایستهترین فرد، شرطی گذاشت. انباری پر از نمک مهیا کردند. هر کس به خواستگاری میآمد، شاه میگفت: نمک انبار را بخورید تا اجازه دهم با دختر من ازدواج کنید.
هر روز، عدهی زیادی از جوانان، چند کیلو نمک میخوردند و جان خود را از دست میدادند. روزی از روزها، جوانی باهوش و خردمند، برای خواستگاری، به قصر شاه آمد. شاه گفت: ببریدش به انبار تا نمک بخورد. او را به انبار نمک بردند. جوان، انگشت کوچکش را به نمک زد و در دهان گذاشت و بعد نزد شاه بازگشت.
شاه پرسید: خوردی؟ گفت: بله. پادشاه پرسید: تمام شد؟ جوان پاسخ داد: بله. امیر با تعجب پرسید: چطور؟
جوان گفت: شما فرموده بودید نمک بخورم. نگفته بودید همهی نمکهای انبار را بخورم. من هم به اندازهی یک انگشت، از نمکهای انبار را خوردم. آخر، انگشت، نمک است، خروار هم نمک. شاه به او آفرین گفت و دخترش را به او داد.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۱۷۸.
#داستان_مثل
#انگشتنمکاستخروارهمنمک
#مصطفی_رحماندوست
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
شکم گرسنه، ایمان ندارد.
مردی، سخت گرسنه و درمانده بود. هر چه تلاش کرد، غذایی برای خوردن نیافت. شیطان، فرصت را مناسب دید. به سراغ او رفت و گفت: به تو غذایی خواهم داد که لذیذتر و خوشآبورنگتر از آن، در عمرت ندیده باشی؛ اما شرطی دارم.
مرد گرسنه، بیتاب و باعجله گفت: هرچه بگویی، قبول میکنم. شیطان از مرد خواست که در مقابل غذا، ایمانش را به او بفروشد. مرد گرسنه، بی معطلی پذیرفت و شیطان، همان طور که وعده کرده بود، غذایی لذید برایش فراهم کرد. مرد تا جایی که میتوانست، خورد و سیر شد. شیطان گفت: من به وعدهی خود، عمل کردم؛ حالا ایمانت را به من بده.
مرد که سیر و سرحال شده بود، پاسخ داد: ایمانم را به تو نخواهم داد. آن چه در حال گرسنگی گفتم، همه پوچ و بیاساس بود؛ چرا که آدم گرسنه، ایمان ندارد.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۲، ص ۶۸۹.
#داستان_مثل
#شکمگرسنهایمانندارد
#مصطفی_رحماندوست
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
گدا به گدا، رحمت به خدا!
مردی از راهی میگذشت. دید دو گدا بر سر یک کوچه مقابل در خانهای ایستادهاند و با یکدیگر بحث میکنند و نزدیک است که میانشان دعوا شود. او جلو رفت و سوال کرد: چرا با هم مشاجره میکنید؟
یکی از گداها گفت: چون اول من میخواستم به در این خانه بروم و گدایی کنم؛ اما او جلوی مرا گرفته و میگوید: نه، من اول باید بروم. دعوایمان، بر سر این است که کی اول باید برود.
آن مرد تا این سخن را شنید، سرش را به سوی آسمان بلند و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت: گدا به گدا، رحمت به خدا! یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسهی مردم روزی بخورد؛ پس رحمت به خدا و بزرگی او که به همه رزق و روزی میدهد.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۲، ص ۸۴۲.
#داستان_مثل
#مصطفی_رحماندوست
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
حلّاجِ گرگ بوده!
هر کس دنبال کار و معاملهای برود و سودی نبرد، میگویند: فلانی، حلاجِ گرگ بوده!
در دِهی، حلاجی بود که با کمان حلاجیاش، پنبه میزد و معاش میکرد. تا این که در دِه خودش، کار و بار کساد شد. به ده دیگری که در یک فرسخی ده خودشان بود، میرفت و پنبه میزد و عصر برمیگشت.
یک روز زمستانی برفی، در نیمههای راه، دو گرگ گرسنه به او حمله کردند. مرد حلاج، هر چه کمان حلاجیاش را به دور خودش چرخاند، گرگها نترسیدند. فکری کرد و روی دو پا نشست و با دستهی کمان که روی زِهِ کمان میزنند، شروع کرد به کمان زدن.
گرگها از صدای کمان ترسیدند و کمی عقب رفتند و ایستادند. تا حلاج کمان را میزد، نزدیک نمیآمدند؛ اما تا خسته میشد و کمان نمیزد، گرگها حمله میکردند. حلاج بیچاره از ترس جانش، از صبح تا عصر همان طور کمان میزد. تا این که سواری پیدا شد و گرگها فرار کردند.
مرد حلاج، عصر با دست خالی، خسته و وامانده به خانهاش رفت. زنش گفت: مگر امروز کار نکردی؟ گفت: چرا، امروز از هر روز بیشتر کار کردم؛ ولی مزد نداشت. گفت: چرا مزد نداشت؟ جواب داد: ای زن، من امروز حلاج گرگ بودم.
زیباترین ضربالمثلهای فارسی، صادقی سیار و حسینی، ص ۷۸ و ۷۹.
#داستان_مثل
#حلاجگرگبوده
#صادقیوحسینی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد.
در زمان قدیم، شخص خطاکاری بود که حاکم دستور داد برای جریمهی خطایش، باید یکی از این سه راه را انتخاب کند: یا صد ضربه چوب بخورد؛ یا یک من پیاز بخورد؛ یا این که صد تومان پول بدهد.
مرد گفت: پیاز را میخورم. یک من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را که خورد، دید دیگر نمیتواند بخورد. گفت: پیاز نمیخورم؛ چوب بزنید. به دستور حاکم، او را لخت کردند و چند ضربه چوب که زدند، گفت: نزنید؛ پول میدهم. او را نزدند و صد تومان را داد.
زیباترین ضربالمثلهای فارسی، محمد صادقی سیار و حسین حسینی، ص ۱۹۱.
#داستان_مثل
#چوبوپیازوپول
#صادقیسیاروحسینی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
آن چه من با هزار "یا حسین" جمع کردم، تو با یک "یا علی" میبری؟
دزدی به خانهی روضهخوانی رفت. تمام اسباب و اثاث او را جمع کرد و در یک چادرشب رختخواب پیچید. وقتی خواست از زمین بلند کند، گفت: یا علی!
مرد روضهخوان، به صدای او از خواب بیدارشد. مچ پای او را گرفت و گفت: آن چه من در طول عمر، با هزار "یا حسین" جمع کردهام، تو با یک "یا علی" میخواهی ببری؟
دوازدههزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۵۰.
#داستان_مثل
#دزدویاعلیگفتن
#شکورزادهبلوری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303