داستان یک مثل🌼🌼🌼
اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد.
پادشاهی بود به نام اکبر. او افراد چاپلوس را خیلی دوست داشت. کاری میکرد که همه از او تعریف کنند. پشت درِ قصر او، دو گدای نابینا بودند که هر روز صدقهای از اکبر میگرفتند و روزگارشان را میگذراندند. یکی از دو گدا، برای این که اکبرشاه خوشش بیاید، همیشه میگفت: اکبر بدهد. اما گدای دیگر میگفت: اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد.
اکبرشاه تصمیم گرفت گدای دوم را تنبیه کند. مرغ بریانی را برای گدای اولی فرستاد و توی آن هم چند سکه طلا گذاست. گدا خوشحال شد و با صدای بلند فریاد زد: دیدی اکبر بدهد! گدای دومی، هیچ ناراحت نشد. گدای اولی، دلش نیامد هدیهی اکبر را بخورد. آن را به قیمت ارزانی به گدای دومی فروخت. او هم مرغ را به خانه برد و با زن و بچهاش خورد و به سکههای طلا هم رسید.
فردایش، اکبر شاه به دیدن گداها رفت و دید گدای اولی، همچنان میگوید: اکبر بدهد؛ اما گدای دومی خوشحال است و فریاد میزند: خدای اکبر بدهد. وقتی ماجرا را فهمید، به خودش آمد و گفت: گدای دوم که چاپلوس نیست، راست میگوید؛ واقعاً اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد. من به او چیزی ندادم؛ ولی آن چه را که برای گدای چاپلوس فرستاده بودم، خدا به دست گدای دومی رساند.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۱۳۸ و ۱۳۹.
#داستان_مثل
#اکبرندهدخدایاکبربدهد
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303