داستان یک مثل🌺🌺🌺
اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد روسفیدم.
یکی از بزرگان، میهمانی مفصلی داده بود. تعداد میهمانان زیاد بود و خورد و خوراک و ریختوپاش هم بسیار. ناگهان، یک از میهمانان، فریادش بلند شد و گفت: ساعت طلای من را یکی دزدیده.
هر کس به این فکر افتاد که ساعت گرانقیمت را چه کسی دزدیده. چون همهی میهمانان، از ثروتمندان و اشراف بودند، کسی به دزد بودن آنها شک نمیکرد. در آن میان، به نوکر بیچارهی صاحبخانه، تهمت دزدی زدند و گفتند: حتماً تو ساعت را دزدیدهای. هر چه نوکر بیچاره، انکار و التماس کرد، کسی به حرفش گوش نکرد. نوکر بیچاره را به باد کتک گرفتند. او در حال کتک خوردن، میگفت: اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد، روسفیدم.
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱ ، ص ۱۴۸.
#داستان_مثل
#روسفیدیپیشدزد
#مصطفی_رحماندوست
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303