داستان کوتاه
سَبُک
پدر، کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم میخواست پدر را بلند کند. وقتی روی زمین آمد، دستهای کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند؛ ولی نتوانست.
با خود گفت: حتماً چند سال بعد میتوانم. بیست سال بعد، پسر توانست پدر را بلند کند. پدر، سبک بود؛ به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان!
تنها آزادی از من طفره میرود، علیاصغر ارجی، ص ۳۸.
#داستانکوتاه#سبک#علیاصغرارجیhttps://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303