*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
*
#بازآفرینی_غلامرضاکافی*
*
#قسمت_نوزدهم*
.
خاطرات مکتوب شهید
1⃣...... اسلحه چماقی ژسه که از کار افتاده بود روی دوشم سنگینی می کرد به انگشت شستم را کردم زیر بندش ،سر کولم جابجاش کردم .لبهام را مکیدم خشک بود. نزدیک به ۲۴ ساعت بود که آب نخورده بودم. پشت سر هم توی کوچه های تاریک و شخم شده حرکت میکردیم. نفر جلوی پاش رفت توی چاله. آبهای توی چاله سالاد بیرون ریخت .بچه ها ریختن سر آب ، یکی دو مشت خوردن .آب که چه عرض کنم !حداقل رد یک پوتین توش بود اگر تمیز هم بود.
بعد رفتیم توی ساختمانی که اگه تیر کلاش هم بهش میخورد فرو می ریخت. فایده نداشت زدیم بیرون،رسیدیم به زمینی که دور تا دورش درخت گز بود . سر کشیدیم باغچه تر بود رفتیم سراغش به تربچه خوردن. گفتیم شاید از تشنگی من کم کنه مشغول بودیم که گروه دیگری وارد شدند بچه های تبریز.
تعریف کردن که چندتاشون با قایق غرق شدن توی رودخونه و تعدادی هم مجروح و شهید داده بودند.
تازه صحبت هامون گل انداخته بود که عراق شروع کرد به کوبیدن. معمولاً هم با خمسه خمسه.
به همین نام و نشانم ساعت آتش ریخت درست همان جا که ما جمع شده بودیم. اما به لطف خدا خون از دماغ کسی نیامد با کمک یکی از بچه های تبریز
فرمانده سپاه سوسنگرد هم زخمی شده بود از ناحیه پشت پا.پیرزاده همونجا که مقاومت می کردیم شهید شد ولی نتوانستیم جسدش را بیاوریم بمیرم تمام بدنش با آتش آرپیجی سوخته بود. ناله میکرد و ضجه میزد.بچهها بارضا گریه میکردند.
زحمتی بود به هر زحمتی بود شب را مقاومت کردیم فرداش ساعت ۲ بعد از ظهر نیروهای دکترچمران آمدند و محاصره شکسته شد. جاده اهواز سوزنک سوسنگرد باز شد زخمیها را بردن اهواز.۱۳ نفر از نیروهای ژاندارمری لباس عربی پوشیده بودند و می خواستند تسلیم عراقی ها بشن که بچه ها متوجه شدم سریع دستگیرشون کردن به همراه اسیران عراقی فرستادندشون اهواز.
فرمانده سپاه کازرون هم وارد سوسنگرد شد و می خواست بچه های کازرون جمع کنه و آمار بگیره که نشد چون بچه ها هر کدوم یه طرفی رفته بودم.
فردا صبح قرار بود بچه ها جمع بشم من با صمد نحالی از پل رفتم اون ور.با عراقیها درگیر شدیم خلاصه تازه حدود کشید که برگشتیم اما خبری از صمد نبود.بچه های کازرون جمع شده بودند برادر به خط هم مجروح شده بود و رفته بود اهواز.تصمیم بچه ها این بود که برگردند کازرون و شهدا را هم با خودشان ببرند که ۶ نفر بودند.
بچه ها برگشتند اما من ماندم با بچههای سپاه هویزه و رستم پور و غفار درویشی که از بچه های اهواز بودند.
جسد اصغر گندمکار را با قایق به همت از رودخانه عبور دادیم و بردیم اهواز. شب همون اهواز موندیم توی مسجد خوابیدیم صبح برگشتیم سوسنگرد تا یه هفته بعد.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿