*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
*
#نویسنده_منوچهر_ذوقی*
*
#قسمت_پانزدهم*.
_پیداش کردین؟
_نه انگار آب شده رفته توی زمین.
_یعنی چه ؟کجا رفته تو این موقعیت؟ اون که میدونست امشب عملیات داریم.
_والا چی بگم هیچ اثری ازش نیست
_خیلی عجیبه به هر حال باز هم دنبالش بگردید بالاخره یه جایی هست غیب که نشده.
_اتفاقا مشکل همین واقعاً غیبش زده توی این شرایط نباید جایی می رفت.
_من نمی دونم هر جوری شده پیداش کنید.
صالح اسدی واقعاً دیگر نمی دانست کجا دنبال حجت بگردد. کلافه و گیج و گنگ راهش را کشید و رفت.گردان فجر طبق برنامه یکی از ارتفاعات منطقه را تصرف کرده بود اما دو ارتفاع دیگر هنوز در تصرف نیروهای عراقی بود.
فرمانده گردان همانطور که با نگرانی درگیری نیروهای خودی را برای تصرف ارتفاعات زیر نظر داشت،بیسیم را محکمتر به گوش چسباند.
_حالا تکلیف چیه؟
_فعلا باید منتظر بمونید و فقط با دقت مواظب لانه باشید تا کرکسها فرود نیان.
_به این راحتی نمیشه ما تنها موندیم! خیلی از پرنده ها هم پروبال شان شکسته است.
_میدونم ولی چاره ای نیست باید دوره بقیه رو هم بکشید.
_نیروهای کمکی چی؟
_فعلا خبری نیست هر طور شده از لانه حفاظت کنید و منتظر دستورات بعدی بمونید.
بیسیم را به بیسیم چی جوانی که کنارش خم شده بود و پشت تخته سنگی پناه گرفته بود سپرد و شتابزده به طرف قله رفت.
سال کلافه تر از قبل به سوی سنگر فرماندهی رفت.ناپدید شدن حجت یکطرفه و مشکل گردان فرد که حالا در روز بود در محاصره نیروهای عراقی گرفتار شده بود یک طرف.
نزدیکه سنگر فرماندهی،سعید انگار منتظرش بود باشد با دیدن او بلند شد و با عجله جلو رفت.
_سلام آقای اسدی
_سلام سعید چیه طوری شده؟!
_نمی خواستم احوال حجت را بپرسم! حالش خوبه جاش خوبه؟!
_نمیدونم والا بی خبرم.
_مگه تماس نداری؟
صالح به او زل زد: «منظورت چیه؟»
_راستش خبر محاصره شدن گردان فجر رو شنیدم دلم برای حجت شور میزنه!
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*