*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت  محمدحسن زارعی (برادر شهید) سه  هفته ای می شد که حاجی را ندیده بودم.برایش دلتنگ بودم او کسی نبود که بتوان دوری اش را تحمل کرد.همراه یکی از برادران بسیجی که تازه از جبهه آمده بود برای دیدنش راهی لشکر فجر شدم. گرما کلافه مان کرده بود اما شوق دیدن حاجی چنان به جانم افتاده بود که نمی شد از آن دست برداشت. راه طولانی بود و تا رسیدیم انگار سالی بر من گذشت. چادرهایشان در میان نخل‌های بی‌سر برپا بود و مرا تا ۱۴۰۰ سال پیش با خود. خیمه،نخل ، فرات...   تا رسیدیم سراغ حاجی را گرفتیم.چادر بزرگی به من نشان دادند که محل تجمع نیروها بود و برگزاری نماز جماعت. آنجا رفتیم و چشم به راه ماندیم.انتظارمان طولانی شد پرده کنار رفت و حاجی و همراهانش با سر و روی خاک آلود وارد شدند.اما چیز خاصی در چهره شان بود که نمیشد از آن دل کند. هنوز سلام و احوالپرسی تمام نشده بود که صدای اذان بلند شد. به جماعت نماز خواندیم حاجی و فرماندهان مشغول صحبت شدند و من و دوستم هم در سکوت غرق شده بودیم و نگاهشان می کردیم. غذا آوردند.اتفاقاً حاجی شهردار (شهردار یا خادم الحسین کسی که روزانه کار تمیز کردن سنگر و انجام خدمات دیگر همرزمان را به عهده داشت) بود و مسئولیت تقسیم غذا را به عهده داشت. دست به کار شد که از ستاد لشگر را خواستند. بی معطلی رفت و ما باز تنها ماندیم و فرصت هیچ گپ و گفتی نشد.دوستم که حاجی را به جا نیاورده بود از ای روی شانه ام زد. حوصله اش سر رفته بود. _این همه راه اومدیم برادرت را هم ندیدیم.جناب شهردار هم که تشریف بردند و وضع شهر هم به هم ریخت» گفتم :ببخشید وقت نشد معرفی کنم همان جناب شهردار که رفت برادرم بود» در خیالش چیز دیگری مجسم کرده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «باور نمیکنم این همه خاکی و متواضع؟! واقعا حاج مهدی بود؟!» خواستم چیزی در وصفش بگویم زبانم یاری نکرد به یاد حرفهایی که میزد افتادم. او همیشه می گفت: «راضی نیستم پیش کسی از من تعریف کنی یک وجب قد و بالا که تعریف نداره» حرفهایی که همیشه به آن فکر می‌کنم و هنوز که هنوز است پس از سال‌ها خاموشی در گوشم صدا می کند و گویی به زندگی ام بخشیده است. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*