*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مثل همیشه دلش صاف است و زود حرف‌های من و حسین را باور می کند .سراغ بچه ها را می گیرم می گوید: خونه هستن. بچه ها هیچ کدوم حال و حوصله مدرسه رفتن نداشتن. همراه حسین و مادر علیرضا به طرف سکو می‌روو که یکدفعه جماعتی از ورودی هال می‌ریزند روی سکو. برایم باور کردنی نیست که این وقت صبح آشناها همه منزل ما باشند .بچه‌ها می‌ریزند دورمن و عمویشان و از سر و کولمان بالا می‌روند. نمیفهمم جواب زهرا را بدهم یا با مرضیه و شهرام و بقیه حرف بزنم. هرکس برای خودش چیزی می پرسد. چشمهای گشاد و از حدقه در رفته و دهان های باز و منتظرشان دلم را آتش میزند. داخل سالن هم نمی گذارند منو حسین بنشینیم. صدیقه را بغل می کنم و برای بقیه از نحوه زخمی شدن علیرضا می‌گویم صدیقه هم با دقت به حرفهای من گوش می دهد .معلوم میشود فک و فامیل از شب که آمده اند پیش بچه ها مجبور شده‌اند بمانند. نمی دانم خدا چه قدرتی به من می دهد که می توانم خودم را محکم نگه دارم. چیزی که خیلی اذیتم می‌کند مادر علیرضا است که مثل من و حسین شق و رق ایستاده و برای جماعت از زخمی بودن علیرضا می گوید. انگار که از اول سفر تا آخر با ما بوده و با چشم هایش بستری بودن علیرضا را هم دیده است. حق دارد این طور باشد هیچ وقت ما دوتا دروغ به هم نگفتیم .برای همین است که با اطمینان خاطر حرف میزند. چه می داند که من هم مثل خودش از همه جا بی خبرم و فقط همین قدر می دانم که غیب پرور مجروح شده و احتمال هست که علیرضا هم در آن لحظه کنارش بوده باشد. بعد از صبحانه قوم و خویش ها با خوشحالی خداحافظی می کنند و می روند.حالا باید با یک بهانه ماشین را بردارم و بروم سراغ غیب‌پرور. مادر علیرضا را می‌کشم کنار و به او می‌گویم: ننه علی من باید برم این ماشین را سرپا کنم که یهویی لازم شد بریم پیش بچمون. _حالا میخوای بری!؟ یکم خستگی در کن که رنگ روت جا بیاد! _من حالم خوبه بین راه زیاد خوابیدم زود میرم و برمیگردم. در بیمارستان سعدی پشت باجه پرستاری هستم که اسم رجبعلی حسینقلی به گوشم می‌خورد. به پرستاری که پرونده‌ای را ورق می‌زند می گویم :خواهر ببخشید .شما کسی به نام رجبعلی حسینقلی را میشناسید؟! _ببخشید شما؟ _من دوست و آشنا شدم خواستم یه لحظه ببینمش! _ملاقات فقط بعد از ظهر! _خانم تورو خدا فقط یه لحظه.. ایشون تو جبهه همراه بچه ام. بوده فقط یه لحظه ببینمش کفایت میکنه؟ تند و چکشی می‌گوید: «آخر راهرو سمت. چپ زود بیای که این وقت روز ملاقاتی قدغنه» انگار خواب است. یک نگاهی به قطره های سرم می کنم و بعد زل زده سر تا پایش را برانداز می کنم.ملحفه را کنار می زنم چشمم که به پایش می‌افتد دلم هزار تکه می شود .از شجاعت و چالاکی اش زیاد شنیده ام ملحفن را برمی گردانم سرجایش. پلک می زند صدا میزنم .حسینقلی؟! چشمهایش گرد می شود توی صورتم. _من پدر علیرضام. میشناسی؟ به خودش تکان می دهد که بلند شود .دست می گذارم روی سینش که آرام باشد .صورتش را میبوسم تب دارد. _آقای هاشمی نژاد شما اینجا چه می کنید؟ علیرضا کجاست؟ _علیرضا آب شده رفته تو زمین .همه جا را گشتم .پیداش نکردم تو خبر نداری؟! _مگه جبهه نیست؟ باید گتوند باشه دیگه! _نه نبود .همین امروز صبح از خوزستان برگشتم .حاجی تو رو خدا بگو من چه کنم ؟ می رود توی فکر و اشک‌هایش سرازیر می‌شود. _خودت چی ؟!کی مجروح شدی؟! _من الان سه هفته بیشتره.. توی کربلای ۴ پام قطع شد.نگران علیرضا نباش .اون کارش یه جوریه که همکاراش هم نمیتونن به راحتی پیداش کنند .گتوند هم رفتی؟ _بله رفتم. خدا وکیلی تو از علی رضای من خبر نداری؟! _نه من فقط شب عملیات کربلای ۴ لب اسکله با هاشم اعتمادی دیدمش.فردا صبحش هم خودش با یکی دیگه منو کول کردن و تا پای آمبولانس دویدن. دستشم یه زخم کوچیک خورده بود. خوب مقدسی چی گفت؟؟ _اونم نمیدونست. فقط باید غیب‌پرور خبر داشته باشه. که اونم نمیدونم کدوم بیمارستان باشه. _حاج غلام ؟توی نمازی بستریه. یه ساعت پیش بچه‌ها خبرشو بهم دادن حالا مطمئنی که اون خبر داره؟ _اینجوری که به ما گفتند همون لحظه که غیب پرور مجروح شده پیشش بوده؟ _ اینکه خیلی خوبه. همین حالا برو اگه خبری دستگیر شد به منم خبر بده! چشم می گویم و پیشانی اش را می‌بوسم بوی علیرضا می‌دهد اشکای روی صورتش می گوید: «خیلی نگرانش نباش .علیرضا اسیر بشو که نیست .به احتمال زیاد مجروح شده و به شهر دوری بردنش. صبر کنی همه چی درست میشه» _ولی من فقط از اسارتش میترسم. دعا کن بچم اسیر نشده باشه. _اون آدم دنده پهنیه. یا سالمه و تو مقر های مختلف لشکر دور و بر کارهای مخابرات و سیم‌کشی هست. یا همان بحث مجروحیت و.. خسته و رنجور از پیش حسینقلی راهی می شوم.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz