*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ..... حالا ما از یک طرف درگیر آن نگهبان بدقلق بودیم و از طرفی هم خمپاره می‌آمد. صاف ایستاده بودیم و به نگهبان نگاه میکردیم.نگهبان هم گیج و کلافه شده بود از فرصت استفاده کرده و زود از خاکریز رد شدیم. یک وقت نگهبان به خودش آمد ما سه نفر را بالای سرش دید. جالب اینکه داشت آرپی‌جی اش را برای شلیک به ما آماده می‌کرد. قاسم دستش را گرفت و گفت :داری چه کار می کنی؟! نمی‌بینی که ما ایرانی هستیم؟! هنوز هم باورم نمی شد. هاج و واج نگاهمان کرد و گفت :حضرت عباسی شما خودی هستید؟! خندیدیم و گفتیم : خودی خودی که نه ! ایرانی و خارجی قاطی داریم» دیگر کاری از دستش ساخته نبود. کمی سربه سرش گذاشتیم و بعد که متوجه شد خودش هم خنده اش گرفته بود. آنجا بود که نشستیم آب قمقمه ها را تا قطره آخر خوردیم . خیلی تشنه بودیم. بعد که دور و برمان را نگاه کردیم دیدیم که راه را اشتباه آمده و از خط حد یک گردان دیگر سر در آورده بودیم . به همین خاطر هم طرف  اسم شبی را که ما می گفتیم بلد نبود. هیچ هماهنگی هم بین این دو گردان در رابطه با ما نشده بود . حالا مانده بودیم به سمت چپ برویم یا سمت راست. کتاب نقطه به اصطلاح رهایی اولیه برسیم. نگهبان هم تازه کار بود و از هیچ چیز خبر نداشت. آنجا بود که هاشم سکوت را شکست. نظرش این بود که باید به چپ برویم. ما هم قبول کردیم و رفتیم تا کم کم به پاسگاه زد رسیدیم. هاشم درست حدس زده بود. آن جا هم که رسیدیم  دیدیم تویوتا نیست. این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد. هر چه پرس و جو کردیم کسی خبر نداشت. نگران آن دو نفری بودیم که گمشون کرده بودیم. نمی فهمیدیم چه تصمیمی باید بگیریم. هوا کم کم داشت گرم می شد . باز هم به تصمیم هاشم بنا را به برگشت گذاشتیم. تصمیم گرفتیم با خودروهای عبوری به عقب برویم ولی کسی ما را سوار نمی کرد. تازه یک ایست بازرسی بود که شانس آوردیم به راحتی گذاشتن عبور کنیم. پیاده توی گرما و خودمان را به مقر تیپ رساندیم. ورودی مقر واحد شناسایی (شهید)فولادفر را دیدیم. با عصبانیت گفت:« معلومه شما ها کجایید ؟!شما به درد شناسایی نمیخورید ساک هاتون رو بردارید و از اینجا برید» همه ماجرا را برایش توضیح دادیم. در واقع دلیل معطل شدنمان را می گفتیم. فولادفر  خنده اش گرفت گفت: «نخیر اونها گم بشو نیستن. شماها خواب تون برده بود ‌اونا هم دیده بودن خواب هستین بیدارتون نکرده بودند که تنبیه بشید» ما سه نفر دهانمان از حیرت باز مانده بود. عذر خواهی کردیم. فولادفر هم کوتاه آمد و کلی نصیحت مان کرد  کار شناسایی را نباید سردستی گرفت. بعد از آن کلی تشویقمان کرد که توانسته بودیم به هر شکل ممکن برگردیم. از آن روز به بعد فهمیدیم که کار شناسایی یک کار عادی نیست. گاهی بیشتر از آنکه از دشمن می‌ترسیدیم از نگهبان های خط خودی میترسیدیم. اما هاشم توی کار شناسایی خیلی زود خودش را نشان داد و رشد کرد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿