رمان
#عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
🔷 دانشگاه بودم.
وسط کلاس درس ... 📖
به حرفای استاد گوش نمےکردم. 😒
خسته و کوفته بی خودی با لپ تاپم
ور می رفتم.
گوشی توی جیبم لرزید.
آروم آوردمش بیرون.پیامک رو
زیر چشمی خوندم.
امین نوشته بود :
( داداشمونم شهید شد! ) 😧
چهار کلمه بیشتر نبود.دوباره
با دقت خوندم. 😰
نه یک بار که ده بار.باورم نمی شد
حیرت زده بودم.
مدام توی ذهنم کسایی رو مرور می
کردم که دوستی مشترکی با من و
امین داشته باشن.
ذهنم برمی گشت به یک نفر
نمی خواستم باور کنم.همین چند
روز پیش باهاش حرف زده بودم 😢
به بهونه استخاره زنگ می زد
چند بار هم توی تلگرام پیامکی
باهم حرف زدیم. 😰
دلم لرزید.صداش پیچید توی گوشم
همون صدایی که همیشه
می گفت :
( شیخ، دعا کن بازی نخوریم
دنیا بدجوری آدمارو بازی
می ده! ) ☝️
همیشه با این حرفش می خندیدم
اشک از چشمام سرازیر شد
شونه هام بی اختیار تکون
می خورد. 😭😩
همه دانشجوها حتی استاد متوجه
شدند.اجازه گرفتم ، و زدم بیرون
زنگ زدم به امین نمیخواستم باور
کنم.سوار ماشین شدم.
دستم قدرت فرمون رو نداشت
به هرشکل خودمو رسوندم
حسینیه.رفقا همه ناراحت دور هم
نشسته بودن. 😞✋
یکی یکی بچه هارو در آغوش می
گرفتم و گریه می کردیم 😭
بعضی هاهم مات و مبهوت مونده
بودن. 😥
رفتم از مسئول معراج خواهش
کردم قبل از اینکه محمد حسینو
ببرند بهشت زهرا اجازه بده
رفقایی که بیرون ایستادن بیان
داخل. ☝️
گفت یه ملحفه بندازید رو بدنش
و بگین
بیان ... ✌️
بچه ها اومدن داخل.یه دل سیر
محمد حسین رو دیدن.
در تابوت رو که باز کردن ،
اولین چیزی که دیدم لبخندش
بود، طوری می خندید که دندوناش
پیدا بود.
دست خودم نبود.توی ضجه گفتم :
نیشش رو ببین 😩😭
بقیه رفقا هم به لفظ داداش
صداش می زدند و بلند بلند گریه
می کردند.
هروقت می گفتم که شهید چمران
شهید شد و به آرزوش رسید
ولی اگه بود بیشتر به درد کشور
می خورد، زیر بار نمی رفت. ✋
می گفت که ربطی نداره.
جمله آوینی رو همیشه می گفت :
( شهادت یک لباس است،
که وقتی اندازه آن بشوی،
می پوشی ☝️
پدرو مادر خیر بچه هاشونو میخوان
خدا که بنده هاشونو بیشتر از پدر و
مادرشون دوست داره .... ) 😌✌️
حالا به قول خودش لباس شهادت
اندازه اش شده بود.
موقع گذاشتنش داخل قبر با رفقا
یه صدا روضه می خوندیم و اشک
می ریختیم.نم نمه بارونم میومد ✌️
فضارو خیلی خوب آماده کرده بود
تا صبح بالای سر مزارش موندیم و
قرآن خوندیم.از خاطراتش گفتیم و
گریه کردیم.روضه خوندیم و سینه
زدیم 😭
〰〰〰
کی فکرشو مےکرد اون پسر بچه تپُل مپلی که تو یه روز گرم مرداد ماه به دنیا اومد، این بشه سرنوشتش؟
کتاب
#عمارحلب، پیشنهاد برای مطالعه👌
@ahmadmashlab1995