می خواند اشک همه را در می آورد بلند می شد راه می افتاد توی بیابان پای برهنه روی رملها می دوید گریه می کرد را صدا می زد بچه ها هم دنبالش زار می زدند می افتاد بی هوش می شد هوش که می آمد می خندید جان می گرفت دوباره بلند میشد می دوید ضجه می زد... یابن الحسن می گفت... صبح که می شد می خواند... بیابان تمامی نداشت... اشک بچه ها هم چقد مثل شهدائیم؟! https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6