فرهاد را مدت زیادی نبود که میشناختم. او بچه یکی از روستاهای کنار کرخه کور بود. یک روز من برای شناسایی با موتورسیکلت داشتم عبور میکردم که فرهاد را دیدم که با اسب عبور میکند. راستش را بخواهید به او مشکوک شدم. او را متوقف کردم. از اسب پیاده شد و گفت که به بازار رفته و خرید کرده است. در همین حین که داشت با ما صحبت میکرد، بچهها آمدند و او را شناختند و به من هم معرفی کردند. بعد از آن، جزء گروه ما شد.
آن شب، تنها کسی که به فکر خوراک بچهها بود، همین فرهاد ما بود. فرهاد که بدنی ورزیده و قوی داشت، علاوه بر مین ضدتانک و کولهپشتی خودش، یک کولهپشتی اضافه هم با خودش آورده بود که تا آن لحظه کسی نمیدانست داخل آن چیست.
به آنجا که رسیدیم و داشتیم از گرسنگی و خستگی از حال میرفتیم، فرهاد کولهپشتیاش را باز کرد و دیدیم خدا بده برکت، پر است از کنسرو، کمپوت، کشمش، تن ماهی و نان خشک. فرهاد اول ما را دست انداخت و گفت: "شما باید برای خودتان غذا و خوردنی میآوردید. من برای خودم آوردهام!"
من با لحن تحکمآمیزی به فرهاد گفتم: "به بچهها غذا بده!" فرهاد هم دستورم را اجرا کرد و کولهپشتیاش را میان بچهها گذاشت تا آنها غذاهای داخل آن را مصرف کنند. نیم ساعتی بچهها خوردند و استراحت کردند. سیر که شدند، جانی گرفتند و آمادهی عملیات شدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂