هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۶ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ..به سیم خاردارهایی که هنگام رفتن آنها را دیده بودیم رسیدیم. بعضی از بچه ها که هنوز رمقی در بدن داشتند بچه‌هایی را که بریده بودند، کمک می کردند. حدود یک کیلومتر مانده بود که آب را تمام کنیم. احساس کردم کسی پشت سرم دارد به طرفم می آید. آهسته گفتم - چه کسی هستی؟ صدای شیخ شویش را شنیدم که گفت - یونس! بیا دست مرا بگیر که دیگر نمی‌توانم راه بروم. شیخ شویش را به کول گرفتم اما سید یاسین گفت: - من هم تمام کرده ام بیایید مرا هم بکشید. همه بچه ها کوفته و داغون شده بودند. خستگی و گرسنگی امان همه را بریده بود. خودم هم خیلی گرسنه ام بود و به زور توی آبها قدم بر می‌داشتم، اما فرمانده بودم و نمی‌توانستم به روی خودم بیاورم. با هر مکافات و مصیبتی بود یک کیلومتر را طی کردیم و خودمان را به خشکی رساندیم. بچه ها از زور خستگی روی زمین سرد ولو شدند. قدرت جم خوردن نداشتند. جای درنگ نبود و با هر ضرب و زوری بود خودمان را به خاکریز بچه‌های ارتش رساندیم. سروان پرویز خیلی نگران ما بود. سربازها ما را که دیدند شروع به دست زدن و تکبیر گفتن کردند. ما آنقدر خسته بودیم که گوشهایمان صدای سربازها را به درستی نمی شنید. در میان صداها شنیدم که چند نفر می گفتند الله اکبر! مین‌ها دارند منفجر می‌شوند، الله اکبر! آقای شریفی آفرین دست شما درد نکند. خدا را گواه می‌گیرم وقتی خبر منفجر شدن مین‌هایی را که کاشته بودیم شنیدم، خستگی مثل کلاغ سیاهی از تنم پرید و دور شد. خودم بی‌اختیار شروع به الله اکبر گفتن کردم. بچه ها هنوز به خاکریز نرسیده ثمره کارشان را دیدند و از شادی نمی‌دانستند باید چه کار بکنند. ارتشی ها و بچه های جنگ‌های نامنظم دورمان ریخته و ما را هم غرق بوسه کردند. با بی حالی به پرویز گفتم - جناب سروان بچه ها خسته و گرسنه هستند. من صبحانه را آماده کرده ام تا شما میل بفرمایید! صبحانه نان ساندویچی پنیر و چای شیرین بود. بچه ها دلشان می خواست از شادی گریه کنند. با خودم فکر می‌کردم که در گام اول و در انتقام از خون شهدای عملیات نصر توانسته ام گام خوبی بردارم. بعد از صرف صبحانه در حالی که هنوز پاهایمان بی حس بود سوار ماشین شدیم و به سپاه حمیدیه بازگشتیم. در آنجا لباسهایمان را عوض کردیم و گزارش عملیات را در دو نسخه نوشتم. یکی برای سپاه حمیدیه و دیگری برای سید جمال. بعد از آن استراحت کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. اولین عملیات ما انعکاس بسیار خوبی در سپاه اهواز و میان بچه های گلف داشت و آنها باور کردند که ما می‌توانیم در حمیدیه نیز ضربات خوب و مؤثری بر دشمن وارد کنیم. فردای شبی که عملیات کردیم، حسن بوعذار سرو کله اش پیدا شد. از روز پانزدهم دی ماه از او بی خبر بودیم و نمی‌دانستیم شهید شده یا آمده است. وقتی حسن برایمان تعریف کرد به اسارت دشمن در آمده و در این مدت در محاصره عراقیها قرار داشته است. معلوم شد که آن زن و مردی که هنگام رفتن به سوی عراقی هـا دیـده بودیم حسن و یک پیرزن همراه او بوده است. آنها از محاصره دشمن عبور کرده و خود را به حمیدیه رسانده بودند. حسن تعریف کرد که عراقی‌ها برای سرش جایزه گذاشته اند و او را تحت تعقیب قرار داده اند اما حسن با هر وضعی بوده خانواده اش را به جای امنی برده و خودش هم به ما پیوسته است. وقتی او را دیدم بغلش کردم و با همدیگر زدیم زیر گریه. حسن ، چشم قطب نما و راهنمای گروه ما بود و تا آن روز خیلی زحمت کشیده بود. حسن به من گفت - يونس ! شما دیشب به عملیات آمدید. - بله - از کدام محور؟! گفت از فلان محور - من در بیست متری شما بودم! با زن حاج فروید بودم. شما را هم شناختم اما فکر کردم اگر به طرفتان بیایم فکر می‌کنید عراقی هستم و به طرفم تیراندازی می‌کنید. این بود که نیامدم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂