🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت چهل و سوم چیکار کنم سید؟ به کی بگم دردم رو؟ کی رو دارم الان؟ خدا کجاست که به دادم برسه؟ این همه هیئت رفتی و بچه مسجدی هستی و حالیته این چیزا، ما بد، تو خوب! تو بگو وقتی داشتم زار و ضجه میزدم، کجا بود قرآن و خدا و پیغمبر که به دادم برسن؟ دعای مادرم کجا بود؟ نکنه در وغه اینا؟ چرا امام حسینت برام یه کاری نمیکنه که حالم خوب شه؟ سیدحسین به محض شنیدن نام اباعبدالله (علیه السلام) لحظه ای می ایستد؛ انگار تکان خورده باشد. تا می آید حرفی بزند، سعید هم سر درد دلش باز میشود؛ چیزی شبیه به انفجار که حکایت از تجربه های مشابه دارد: - اصلا چرا امام حسینی که آنقدر براش تو سر و سینه تون میزنین نمیاد بزنه به کمر ما؟ چرا وقتی من شب عاشورا میرم پارتی، خدا سنگم نمیکنه؟ صدای اذانِ همراه من، ساکت شان میکند . علی هم بیچاره انگار میخواهد همینجا مثل بچه ها بنشیند و گریه کند!سیدحسین بطری آبی در می آورد و با همان آب کم، وضو میگیریم. زیرانداز را علی پهن میکند و سیدحسین جلو می ایستد به نماز. فقط سعید است که ایستاده و نگاه مان میکند . نماز زیر آسمان، بالای کوه، روبه روی افق، آنقدر زیباست که دوست نداری تمام شود. چون با چشمان خودت میبینی دنیا هم با تو نماز میخواند . نماز که تمام میشود، شروع میکنیم به تسبیحات گفتن؛ اما سعید به سیدحسین مجال نمیدهد . با لحنی جسورانه میگوید : -چرا نماز میخونی ؟ ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹