🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت هفتاد و دوم
-مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد میکنیم؛ اگه توجه نکردن خودمون میریم با حاج آقا ...
دستش را به نشانه ایست جلو نگه میدارد:
-وایسا آقاسید ! میدونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی، یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردم رو روشن کنیم که اگه کاری کردیم، مردم توجیه شده باشن!
-از اینا بعید نیست، به یه جاهایی وصل باشنا...
-اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره.
علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه مینوشت، سر بلند میکند :
-پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد.
حسن رو به مصطفی میکند :
- قرار شد چه کنیم پس؟
مصطفی شمرده میگوید :
-روشنگری میکنیم و گزارش میدیم که مواظبشون باشن.
نفسش را با صدای بلندی بیرون میدهد و رو به ما میکند :
-خانما، شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست، حتما گزارش بدید .
الهام آب گلویش را فرو میدهد و میگوید :
- اتفاقا یه مسئله مهمه که میخوایم بگیم.
مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهار زانو مینشیند و میگوید :
- بفرمایین.
الهام نگاهی به فاطمه میکند و از او کمک میخواهد . فاطمه با ابرو اشاره میکند که خودت بگو. الهام شروع میکند :
-راستش چندروز پیش، فاطمه خانم از طرف یه دوستاشون دعوت میشن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره؛ اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله.
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹