🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و ششم اگه بگیم آیت الله هم اشاره داریم به جایگاه صرفا دینی و معنوی. اما امام یه کلمه قرآنیه که هردوی اینا رو پوشش میده و هم به رهبری سیاسی اشاره داره هم رهبری دینی. همراهم زنگ میخورد. سخنران رسیده؛ سیدحسین را با مسعود تنها میگذارم. (حسن) : با دوتا شیرکاکائو و کیک سر میرسد . خدا خیرش بدهد، از صبح تا الان چیز درست و حسابی نخورده ام. روی صندلی راننده مینشیند و درحالی که نگاهش به جمعیت است میگوید : -شعاراشون داره میره به سمت شعارای فتنه. کیک را با ولع گاز میزنم. شکم گرسنه ایمان ندارد! عباس اما کیک و شیرکاکائو را کناری میگذارد و خیره می شود به جمعیت. نمیدانم چطور است که کله اش بدون خوردن هم خوب کار میکند؟! چند نفری که میان دارند، دست میزنند . عده ای که فیلم میگیرند ماسک زده اند یا شال گردن دور صورتشان پیچیده اند . درحالی که کیک را میبلعم میگویم: - ببین! اینا ماسک دارن مشکوکنا! عباس درجه بخاری ماشین را زیاد میکند و دستانش را به هم میمالد : -معلومه! ابدا من باور کنم اینا دانشجوئن! اما چکار میتونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! -چی؟ آمریکا؟ میخندد: - هیچ غلطی نمیتوانیم بکنیم! از خنده، شیرکاکائو از بینی ام بیرون میریزد. عباس خنده کنان چند دستمال کاغذی از روی داشبورد دستم میدهد : -جمع کن خودت رو! صورتم را تمیز میکنم، عباس با بیسیم حرف میزند . صدای سیدحسین است که میگوید : _ اینجا دارن شعارای ناجور میدن... دیگه اصلا حرف اقتصاد نیست... به آقا دارن توهین میکنن... عباس برعکس ما آرام است؛ انگار نه انگار که حرف درگیری خیابانی و اغتشاش وسط است: _سیدجان شما کجایی؟ _ترک موتور، با احمد، روبه روی در اصلی دانشگاه. لیدراشون دارن جمعیت رو میبرن وسط خیابون... _سید نمیخواد اقدامی کنی، فقط سعی کن لیدراشون رو شناسایی کنی. یه جوری که تابلو نشه فیلم بگیر، ولی بهت حساس نشن. نیروی انتظامی بلده چجوری برخورد کنه با اینا. -باشه. یا علی. پوسته کیک و شیرکاکائو را داخل پاکت زباله می اندازم و رو به عباس میکنم: - اینا فکرای دیگه هم دارنا! ابرو بالا میدهد : _ نگران نباش. اینا حکم ته مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر، مخصوصا اونا که دوربین دستشونه! خانمی که ماسک تنفسی زده و سرتاپایش آبی است، فیلم میگیرد از وسط جمعیت. جوانی با کاپشن طوسی میانداری میکند اما ماسک ندارد. خانم دیگری با لباس بنفش و روی پوشیده، گوشی به دست فیلم میگیرد . شاید تعداد زیادی برای تماشا آمده اند. تا چند دقیقه پیش، دانشجوهای مذهبی هم شعارهای اقتصادی میدادند اما بعد از کمی درگیری لفظی، غیبشان زد. هنوز کنترل اوضاع از دست نیروی انتظامی خارج نشده. ناگاه چند موتور سوار سر میرسند و پیاده میشوند و به دل جمعیت میروند؛ همه ریشو! سعی دارند جمعیت را متفرق کنند، اما اوضاع متشنج میشود. با آرنج به بازوی عباس میزنم: -اینا از کجا پیداشون شد؟ اینجا چکار میکنن؟ عباس کمی برافروخته میشود: -نمیدونم! مثلا دارن نهی از منکر می کنن... وای... با بیسیم حرف میزند : -این حزب الله ای هایی که ریختن وسط جمعیت حرف حسابشون چیه؟ نمیشنوم چه جوابی میگیرد . فقط میبینم که صدای کف و سوت می آید . جمعیت متفرق، پراکنده شعار میدهند . نیروی انتظامی جلوی درگیری رایگیرد. شعارهای متضاد گوشم را پرکرده. عباس با صدایی نسبتا بلند میگوید : ... ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹