🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و سیزدهم -بریم. آرام میگوید : -عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمیتونه دختره رو گیر بندازه. قدم تند میکند و من هم پشت سرش: -مسلح نباشه؟ -امید به خدا. ما دو نفریم! آرام از پشت سر میگویم: -ببخشید آقا، منزل رفیعی میشناسید؟ بعید است با این تله گیر بیفتد . دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان بر میگردد، قبل از هر اقدامی با زانو به شکمش میکوبم. خم میشود اما حرفه ای تر از آن است که بنشیند و ناله سر دهد. پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچه ها، به کلاس رزمی میرفتم. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درس هایی که خوانده ام به چه دردم میخورد؟ سیدحسین با یک ضربه زمینش می اندازد و آرام دست میگذارد به گردنش، و مرد از هوش میرود! خوش به حالشان که بلدند چه کار کنند! ترس را به روی خودم نمی آورم و ژست فرماندهان پیروز را میگیرم. با دست بند پلاستیکی دست هایش را از پشت میبندم. سیدحسین، به حوزه بیسیم میزند : -عباس گفت بگیریمش، الان بی هوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن! -به سید ... چه کردی! تو سوریه هم همین بلاها رو سر داعشیا می آوردی؟ -مزه ترشح نکن بچه! بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا ! -چــشم! رو تخم چشام! سید ، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟ -نمیدونم. به ما گفت این رو بگیریم خودش میره دنبال دختره... الان من یکی از بچه های گشت ..... رو میفرستم، کارت شناساییشون رو چک کن حتما. نزدیکتونن؛ تا پنج دقیقه دیگه میرسن. فقط توی دید که نیستید؟ -نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته؛ ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه! سریع میرسند . سیدحسین مرد را تحویل میدهد و دوباره بیسیم میزند : -عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش! -وایسا، توی کوچه جمشید ... نزدیک... وای... سیدحسین نگران میشود و صدایش را بالا میبرد: -نزدیک کجا؟ -سفارت انگلستان! نمیدانم تا چه حد این را درک کرده اید که هرجا سخن از تفرقه و فتنه و براندازی است، نام انگلیس خبیث میدرخشد . سیدحسین میگوید : - میرم دنبالش... یا علی. ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹