اگرچه غیر تو را رحمتی چنان دارم منم همان‌که به تو غیرتی چنان دارم... خمار چشم تو را دیده‌ام که شب تا صبح میان خوف و رجا حیرتی چنان دارم... نصیب کس نشوی تا دلی چنین داری نصیب من شده‌ای، همتی چنان دارم... به دامنی ننشیند غباری از قدمم به سوی دامن تو عزتی چنان دارم... به قدر صبح قیامت نگاه می‌کنمت ز لطف دیده‌ی تو مهلتی چنان دارم... به چشم‌های خودم رشک می‌برم از بس منم همان‌که به تو غیرتی چنان دارم...