می‌گذارم در مسیرش دام را، هم دانه را می‌ستانم از لبش چون تاجران بیعانه را از تبرها بوسه می‌گیرد شجر، دندانه را یا شرابی تلخ باید پر کند پیمانه را یا نگاه آشنایی دیدۀ بیگانه را گو بیا ای ذرۀ محتاج و بر دامن بیفت داغ شو آتش شو بر سنگِ دل آهن بیفت گرگِ یوسف‌در شو هم بر جان و پیراهن بیفت تیشه‌ای بردار و پیش از من به جان من بیفت ورنه جغدی شوم ساکن می‌شود ویرانه را چون حباب آهم به دل مانده‌ست جانم بر لب است مانع وصلم همین پای است و راه و مرکب است وصل تو بی‌رنج اگر هم هست نوعی ملعبه است قصۀ تنهایی‌ام نقل هزار و یک شب است کی طراوت می‌دهد خونی چنین افسانه را باد وقتی می‌وزد مشکین گلستان می‌شود باد وقتی می‌وزد آماده باران می‌شود باد وقتی می‌وزد آتش به‌سامان می‌شود باد وقتی می‌وزد قلبم پریشان می‌شود ارتباطی هست شاید حال و زلف و شانه را کاه گشتم تا بگیرم آتشی برپا کنم کوه گشتم تا نگاهت از همان بالا کنم شعر گشتم تا خودم را گاه‌گه معنا کنم در خودم پنهان شدم آیینه‌ای پیدا کنم عاقلان دانند تنها طرز یک دیوانه را هر که را هم‌چون نگاهت حال قالی نیست، نیست در کف پیمانه‌ام از وصل فالی نیست، نیست فرصت دیدار تو وقتی مجالی نیست، نیست گشتم اما پاسخی وقتی سوالی نیست، نیست حیرت گم‌گشته‌واری هست راه خانه را ذکر می‌گویم به ناخن بر جگر شب تا به روز سوزن از غم گیر و نخ از رنج کامم را بدوز آتشم زن با رقیبان باش و هی جانم بسوز بر مزارِ کشتگانت شمع می‌سوزد هنوز بی‌محلی‌های شعله می‌کشد پروانه را خاک پستیم آه اما زیر پایت بوده‌ایم می‌پرستیم آه اما در هوایت بوده‌ایم رو به راه راه تو تا کربلایت بوده‌ایم ما به رغمِ نیستی در روضه‌هایت بوده‌ایم بی‌حسابش کن خودت این اشکِ نامردانه را مخمس تضمینی از غزل مصطفی عمانیان عزیز ♨️ اقْتِصادِفَرهَنگی: 🇮🇷 💠 @h_abasifar