آن‌سان که یادم داد چشمت دل سپردن را یک روز یادم می‌دهد از یاد بردن را! آنقدر دارم یادگار از تو که فرزندم با زخم‌های من بیاموزد شمردن را... جان رقیبم را قسم خوردی که خوش‌عهدی از اعتبار انداختی سوگند خوردن را! تحقیر ما افتادگان تا کی؟ که یادت داد این‌گونه روی زخم مردم پا فشردن را چشمی که بر من بسته‌ای بر غیر واکردی ممنونم از چشمت که آسان کرد مردن را