꧁﷽꧂
📓کتاب
#سه_دقیقه_در_قیامت
🗒
#قسمت_دهم
رو به روی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود . آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم !
به اطرافم نگاه کردم . سمت چپ من در دور دست ها ، چیزی شبیه سراب دیده می شد . اما آنچه می دیدم سراب نبود ، شعله های آتش بود ! حرارتش را از دور حس می کردم .
به سمت راست خیره شدم . در دور دست ها یک باغ بزرگ و زیبا ، با چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود . نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم .
به شخص پشت میز سلام کردم . با ادب جواب داد . منتظر بودم . می خواستم ببینم چه کار دارد . این دو جوان که کنار من بودند ، هیچ عکس العملی نشان ندادند .
حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند . جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد !
ادامه دارد ....
@hadi_soleymani313