🕰 –اینجا باید خیلی فعال باشی‌ها، اونا به خاطر من قبولت کردن و سنت رو نادیده گرفتن. اینجا از پانزده تا بیست و پنج سالگی قبول می‌کنن. –تو خودت مگه چند سالته؟ –منم سنم بیشتره، واسه مربیها ایراد نمیگیرن. از حرفهایش گیج شدم. فقط دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بروم. –نه پری‌ناز، من همینجوری امدم فقط اینجا رو ببینم. ممنون. من دیگه میرم توام برو به کلاس حرکات موزونت برس. بالاخره تو مربی چی هستی اینجا؟ خندید. –هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم. –یعنی مدد میدی ملت خوب حرکت بزنن؟ دستم را به طرف طبقه‌ی بالا کشید. –بیا بریم بالا، توام دو تا حرکت بزن. من مطمئنم بعد از کلاس خودت میگی برم زودتر ثبت نام کنم. همان خانمی که چند دقیقه پیش از کنارمان رد شده بود. از اتاق بیرون آمد و از پری ناز پرسید: –میای؟ پری‌ناز مرا با خودش همراه کرد و گفت: –آره آرزو جون. آرزو نگاهی به من انداخت. –مهمون داری؟ پری‌ناز انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: –هیس، صداش رو درنیار. چند دقیقه میمونه و بعد میره. آرزو سرش را به علامت مثبت تکان داد و از پله‌ها بالا رفت. وارد کلاس که شدیم همه با سر و وضع مرتب و حاضر به یراق به حرکات دست و پای آرزو نگاه می‌کردند و بعضیها در جا انجام می‌دادند. دخترهای جوانی که پری‌ناز می‌گفت روزی در خیابان یا پارکها سرگردان بودند و بیشترشان دخترهای فراری بودند. حالا چطور جذب این موسسه شدند نفهمیدم. از پری‌ناز پرسیدم. –حالا واقعا تو خودت چی درس میدی؟ –کامپیوتر درس میدم. اکثر این مربیها و مددجوها تو خارج از کشور آموزش دیدن. –واقعا؟ آخه مگه چی میخوان یاد بدن که میرن اونجا آموزش می‌بینن. پری‌ناز در یک کلمه گفت: –تغییر در تفکر. سوالی نگاهش کردم. –یعنی این که ترسو نباشن و حرفشون رو بزنن. نزارن کسی حقشون رو بخوره. به دختری که روی سن رفته بود و آموخته‌هایش را زیر نظر مربی انجام میداد نگاه کردم. –یعنی با این حرکاتشون نزارن کسی حقشون رو بخوره؟ پری‌ناز خندید. –نه‌بابا، کلاسهای زیادی هست این کلاس یه جوری زنگ تفریحه، البته رقابتم هست، هر کس بهتر باشه جایزه می‌گیره. –توام رفتی خارج؟ –یه‌بار. –خب اونوقت خرج این همه بریز و به پاش رو کی میده؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –چقدر می‌پرسی؟ از وقتت استفاده کن. دیگه همچین جایی گیرت نمیادا. همان لحظه آقایی وارد کلاس شد. همه به او سلام کردند. تنها کسی که آنجا حجاب داشت من بودم. پری‌ناز شالش روی دوشش بود. من خیلی جلب توجه می‌کردم. آقا نگاه متعجبی به من انداخت. آرزو خانم گفت: –دوست پری‌نازه. آقا عمیق تر نگاهم کرد و بعد نزدیکم آمد و رو به پری ناز گفت: –چرا قانون اینجا رو زیرپا گذاشتی؟ پری‌ناز فوری گفت: –می‌خوام جذبش کنم، البته انگار همین اول کاری پشیمون شده میخواد بره. آقا از من پرسید: –چرا؟ از اینجا خوشت نیومد؟ می‌خواستم حرفی بزنم که زودتر برود برای همین با مِن و مِن گفتم: –خب اینجا شرایط سنی داره، منم نمی‌خوام با پارتی ثبت نام کنم. خندید. –چه دختر قانونمندی، اتفاقا دخترایی مثل تو اینجا خیلی به درد می‌خورن، دخترایی که حرف گوش می‌کنن و روی خط مستقیم راه میرن. اینجا راحت باش، مثل بقیه. طرز حرف زدنش، نگاهش، حتی حرکاتش مرا ترساند. آقا با اخم رو به پری ناز کرد و گفت: –همچین دختری رو بار اول برداشتی آوردی این کلاس بعد میگی می‌خوام جذبش کنم؟ پس تو از این کلاسها چی یاد گرفتی؟ پری ناز سرش را پایین انداخت و گفت: –آخه خودم اینجا کلاس داشتم گفتم اونم بیاد و... آقا رو به من سعی کرد لبخند بزند و گفت: –این پری‌ناز ما کلا سربه هواست. الان شما رو میبره سر کلاسی که چند دقیقه بشینی اونجا کلا نظرت عوض میشه. بعد هر دو دستش را باز کرد. یک دستش را پشت کمر پری ناز گذاشت و دست دیگرش را به پشت من حائل کرد و به طرف در هدایتمان کرد. آن لحظه ترسیدم که نکند دستش به کمر من هم بخورد ولی او حواسش بود. از کلاس که بیرون آمدیم، صدای موسیقی هنوز در گوشم بود. اضطراب داشتم. احساس کردم آنجا پر از انرژی منفی است و این انرژی حالم را بد کرده بود. به طرف پله ها راه کج کردم. پری ناز دنبالم آمد. –کجا میری؟ –میرم خونه. –چرا؟ اون که لطف کرد و بهت اجازه داد حتی از کلاس استفاده کنی. باید زودتر از آنجا بیرون می‌رفتم. از این که خام پری ناز شده بودم و بدون پرس و جو به آنجا رفته بودم خودم را سرزنش می‌کردم. پله‌ها را با شتاب پایین رفتم. –اینجا جای خوبی نیست پری‌ناز. دیگه اینجا نیا. جلوی آخرین پله ‌ایستادم. در صورت پری‌ناز خیره شدم. ...