#الهام
#پارت37
راستش برای اولین بار از دیدن خانوم محمودی خیلی خوشحال شدم چون میدونستم اگه نباشه بدبختیش مال منه !
خیلی گرم باهم برخورد کردیم . انگار اونم دلش برای من تنگ شده بود ..
یواشکی یه سر به اتاق کار زدم تا ببینم هنوز تو همون وضعیته بهم ریخته هستش یا مسعود مرتبش کرده ..
وقتی پامو گذاشتم تو اتاق باورم نمیشد اینجا همونجایی هستش که من دو روز پیش توش بودم !
همه کارتونها مرتب یه گوشه چیده شده بود .. قفسه های روی دیوار بیشتر شده بود و تقریبا پایین تر اومده بود به
گمونم .
دستگاه های اضافی از سر راه برداشته شده بود و روی میز و گوشه کنار اتاق گذاشته شده بود...
و مهمتر از همه چهارپایه ای بود که زیر قفسه ها بود ! تقریبا به راحتی میشد به همه جای در و دیوار دسترسی پیدا
کرد .
اینو میگن ریاست ! مدیریت خوب کسیه که به فکر رفاه و امنیت کارمنداش باشه دیگه ...
حس خوبم بیخودی بیشتر شد . انگار پارسا غیر مستقیم یه کاری برای راحتی من کرده بود !گرچه میدونستم که هر
کسی اگر بود خوب شاید لازم میدید یه دستی به این اتاق داغون بکشه ... ولی خدا نکنه آدم غرق خیاالت و رویاها
بشه دیگه !
توی سالن داشتم با خانوم محمودی کارتهای ویزیت دکتر شریف رو بسته بندی میکردم که صدای حرف زدن و بالا
اومدن پارسا رو با مسعود از پله ها شنیدم .
به هوای برداشتن گوشیم رفتم توی اتاق طراحی و توی آینه کوچیک همیشه همراهم یه نگاه سرسری به قیافم کردم
.. خوب بودم .
خودکارم رو از روی میز برداشتم برم بیرون که پارسا اومد توی اتاق !
بدون عکس العمل خاصی سریع بهش سلام کردم .
_سلام .. صبح بخیر
میدونستم سلام نمیکنه . ولی اصلا توقع نداشتم نیشش تا بنا گوشش باز بشه و زل بزنه توی چشمم و بگه :
میدونستم سلام نمیکنه . ولی اصلا توقع نداشتم نیشش تا بنا گوشش باز بشه و زل بزنه توی چشمم و بگه :
_ خوشحالم که هم خوبی و هم خوشگلتر و تو دل برو تر از همیشه شدی !
حرفش و چشمکی که بعدش زد باعث شد حس کنم از خجالت سرخ شدم ! نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم فقط
سرم رو انداختم پایین و لبمو با دندون گاز گرفتم .
صدای خنده بلندش رو که شنیدم به خودم جرات دادم سرم رو بلند کنم و با کنجکاوی نگاهش کنم ...
وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد توی خنده گفت :
معذرت ! آخه یهو صورتت قرمز شد یاد عکست افتادم !
با گنگی پرسیدم : عکسم ؟!
_آره ! همون عکست که توش موش شده بودی !