eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
*آرش* با حرفم عصبانی‌اش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم. با دیدن این صحنه نمی‌دانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقه‌ی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند. ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد. حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب می‌دانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند. وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد. وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم. دم دمای صبح بود که خوابم برد. با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم. ــ بیدار شدی پسرم؟ ــ مامان جان چه خبره این همه صدا؟ ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم. ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن. مرموزانه نگاهم کردو گفت: –حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟ خمیازه ایی کشیدم و گفتم: – نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم. برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم. می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود. وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما. نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود. تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم: – ببخشید حسابی دیرم شده. برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم. سلام کردم. جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم. نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم: – خوبین؟ احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود. جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد. از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد. داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم. بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت: –بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت. همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود. دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم. سرش راروی ساعد دستش گذاشت. وقتی خودم رارساندم به صندلی کناری‌اش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم: –سرتون درد می کنه؟ هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت: –نه خوبم. فقط خسته ام. بلند شد که برود فوری گفتم: –میشه چند لحظه صبر کنید؟ با دلخوری گفت: –نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم. خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم: – خواهش می کنم، فقط چند لحظه. با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت. مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم. ــ باشه زودتر. با خوشحالی گفتم: –اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟ لبخندی زدو گفت: – منظورتون با نامحرمه؟ از لبخندش جون گرفتم و گفتم: –بله خب همون. ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره. چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود. این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره. ✍ ...
🍀🎍🍀🎍🍀🎍🍀🎍🍀🎍🍀🎍🍀🎍 🕰 چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل کار و خانه‌شان می‌خواهد سری هم به من بزند. –صدف جان هر چی فکر می‌کنم خونه‌ی ما توی مسیرت نیستا. نوچ نوچی‌کرد و گفت: –رفیقم رفیقای قدیم میخوای نیام؟ –اتفاقا بیا بریم بیرون یه هوایی بخوریم. –نه بابا بیرون چیکار داریم، همونجا تو خونتون خوبه دیگه. –صدف تو مطمئنی واسه دیدن من میای؟ مکثی کرد و پرسید: –وا! پس واسه دیدن کی میام؟ –مامانم و امیر محسن. –خب اونام هستن. برای دیدن همتون میام. –صدف مشکوک میزنیا. از حرفم به هول و ولا افتاد و آسمان ریسمان بافت. سکوت کردم. کمی مِن و مِن کرد و بعد ادامه داد: –راستش حرفهای امیر محسن خیلی روم تاثیر میزاره. ماشالا با اطلاعاته، خوش صحبتم هست. الانم چندتا سوال دارم میخوام ازش بپرسم. –صدف من از این حرف زدن و دیدارها می‌ترسم. نکنه یه وقت... حرفم را نصفه گذاشتم. –یه وقت چی؟ –خودت میدونی چی؟ – اُسوه خیلی وقته می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. –چی؟ –چیزه...چطوری بگم؟ من...من... –تو چی؟ بگو دیگه جون به لبم کردی. –من به امیر‌محسن فکر می‌کنم. گنگ پرسیدم: –بهش فکر می‌کنی؟ یعنی چی؟ فکر کردن که کار خوبیه. –ای بابا تو چرا نمی‌گیری؟ هین بلندی کشیدم. –چی گفتی؟ تو، تو، یعنی تو دوسش داری؟ فریاد زدم. –با توام صدف؟ –چرا داد میزنی؟ –چرا داد میزنم؟ صدف تو شرایط امیرمحسن رو نمی‌بینی؟ –یه جوری برخورد می‌کنی انگار گناه کبیره انجام دادم. –چه ربطی داره. مگه الکیه، اصلا می‌فهمی... حرفم را برید. –همه چی رو خیلی خوب می‌دونم. همه‌ی شرایطی که من دلم می‌خواد همسر آیندم داشته باشه رو اون داره. فهمیده نیست که هست. صبور نیست که هست. کار نداره که داره. حرفهای قشنگ نمیزنه که میزنه. مهربون و با محبتم که هست، مگه یه دختر چه انتظاری از همسر آیندش داره؟ از حرفش خنده‌ام گرفت. –همسر آینده؟ صدف جان خیلی تند رفتیا، اونوقت این همه اطلاعات رو یهو چطوری به دست آوردی؟ من تازه می‌خواستم بگم زیاد با هم حشر و نشر نداشته باشید یه وقت... فوری گفت: –دیر گفتی اُسوه، من دوسش دارم. – صدف چرا خودت رو زدی به اون راه. چشم‌های برادر من... –خودم میشم چشم‌هاش، این موضوع اصلا برام مهم نیست. –چی میگی صدف؟ اینطورا هم که تو میگی نیست، خیلی مشکلات داره، خانوادت چی میشن؟ –من با مادرم صحبت کردم که با پدرم در میون بزاره، من مطمئنم اگه اونا امیر محسن رو ببینن و باهاش حرف بزنن نظر من رو تایید می‌کنن. در ضمن امیر‌محسن خودش همه‌ی مشکلات رو برام توضیح داده، من کاملا متوجه هستم که چیکار می‌کنم. مبهوت به حرفهایش گوش می‌کردم. –شما با هم در این مورد حرف زدید؟ آرام گفت: –اهوم. با هم بیرون رفتیم و حرف زدیم. البته به در خواست من. اون هنوزم مخالفه، اتفاقا می‌خواستم همین روزا بهت بگم. ولی دیدم خیلی درگیری، گفتم صبر کنم تا یه کم سرت خلوت بشه و موقعیتش پیش بیاد. –صدف تو جو گیر شدی. یادته پارسال خواستگار به اون خوبی داشتی همه‌ی شرایطش خوب بود فقط ده سال از تو بزرگتر بود قبولش نکردی گفتی مردم میگن ازدواج نکرد نکرد آخرش رفت با یه پیرمرد ازدواج کرد. –پارسال رو ول کن اُسوه، اون موقع کم عقل بودم که حرف مردم برام مهم بود. الان به کارم ایمان دارم، حرف مردمم برام بی‌اهمیته. حرصم گرفته بود. –آخه مگه میشه آدم یهو اینقدر عوض بشه اونم اینقدر زیرپوستی؟ جالبه که نه تو نه امیر محسن یه کلمه به من نگفتید. با ناراحتی تماس را قطع کردم. تاملی کردم و بعد به طرف گوشه‌ی دنج امیر محسن در سالن رفتم. روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش را روی موبایلش سُر می‌داد. بالای سرش ایستادم و هندزفری را از گوشش درآوردم و روی گوشم گذاشتم، گوینده تند تند مطلبی را که امیر‌محسن سرچ کرده بود را می‌خواند. موضوع جستجویش در مورد رستورانداری و این چیز‌ها بود. هندزفری را پرت کردم و طلبکار گفتم: –آره دیگه، دیگه داری عیال‌وار میشی، باید دنبال کسب درآمد بیشتر باشی. منم اینجا هویجم چه ارزشی برات دارم. بلند شد نشست. با ابروهای بالا رفته گفت: –چی میگی تو؟ کنارش نشستم. –من باید از صدف ماجرای شما رو بشنوم. امیر محسن اشاره‌ایی به آشپزخانه که مادر در حال کار بود کرد و گفت: –هیس، چه ماجرایی؟ من به اونم گفتم، به توام میگم، هیچ ماجرایی نیست، اون واسه خودش بزرگش میکنه. اخم کردم. –یعنی میخوای بگی بهش علاقه نداری؟ نفسش را بیرون داد و حرفی نزد. آرامتر گفتم: –اون که معلومه عاشقته و تازه بریده و دوخته، بعد بغض کردم. –انگار مد شده کلا پسرا کلاس بزارن و دخترا... حرفم را برید. ... .....★♥️
راستش برای اولین بار از دیدن خانوم محمودی خیلی خوشحال شدم چون میدونستم اگه نباشه بدبختیش مال منه ! خیلی گرم باهم برخورد کردیم . انگار اونم دلش برای من تنگ شده بود .. یواشکی یه سر به اتاق کار زدم تا ببینم هنوز تو همون وضعیته بهم ریخته هستش یا مسعود مرتبش کرده .. وقتی پامو گذاشتم تو اتاق باورم نمیشد اینجا همونجایی هستش که من دو روز پیش توش بودم ! همه کارتونها مرتب یه گوشه چیده شده بود .. قفسه های روی دیوار بیشتر شده بود و تقریبا پایین تر اومده بود به گمونم . دستگاه های اضافی از سر راه برداشته شده بود و روی میز و گوشه کنار اتاق گذاشته شده بود... و مهمتر از همه چهارپایه ای بود که زیر قفسه ها بود ! تقریبا به راحتی میشد به همه جای در و دیوار دسترسی پیدا کرد . اینو میگن ریاست ! مدیریت خوب کسیه که به فکر رفاه و امنیت کارمنداش باشه دیگه ... حس خوبم بیخودی بیشتر شد . انگار پارسا غیر مستقیم یه کاری برای راحتی من کرده بود !گرچه میدونستم که هر کسی اگر بود خوب شاید لازم میدید یه دستی به این اتاق داغون بکشه ... ولی خدا نکنه آدم غرق خیاالت و رویاها بشه دیگه ! توی سالن داشتم با خانوم محمودی کارتهای ویزیت دکتر شریف رو بسته بندی میکردم که صدای حرف زدن و بالا اومدن پارسا رو با مسعود از پله ها شنیدم . به هوای برداشتن گوشیم رفتم توی اتاق طراحی و توی آینه کوچیک همیشه همراهم یه نگاه سرسری به قیافم کردم .. خوب بودم . خودکارم رو از روی میز برداشتم برم بیرون که پارسا اومد توی اتاق ! بدون عکس العمل خاصی سریع بهش سلام کردم . _سلام .. صبح بخیر میدونستم سلام نمیکنه . ولی اصلا توقع نداشتم نیشش تا بنا گوشش باز بشه و زل بزنه توی چشمم و بگه : میدونستم سلام نمیکنه . ولی اصلا توقع نداشتم نیشش تا بنا گوشش باز بشه و زل بزنه توی چشمم و بگه : _ خوشحالم که هم خوبی و هم خوشگلتر و تو دل برو تر از همیشه شدی ! حرفش و چشمکی که بعدش زد باعث شد حس کنم از خجالت سرخ شدم ! نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم فقط سرم رو انداختم پایین و لبمو با دندون گاز گرفتم . صدای خنده بلندش رو که شنیدم به خودم جرات دادم سرم رو بلند کنم و با کنجکاوی نگاهش کنم ... وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد توی خنده گفت : معذرت ! آخه یهو صورتت قرمز شد یاد عکست افتادم ! با گنگی پرسیدم : عکسم ؟! _آره ! همون عکست که توش موش شده بودی !
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم صبحانه رو یادم نیست خوردم یا نخوردم . شاید در حد یک لقمه به اصرار خانم جان . مهیار با همه تندی که با او کردم ، باز همراهم برای فیزیوتراپی آمد . ساکت بودیم در راه و من حس بدی داشتم از حضورش . نمی‌دانم چرا می‌خواستم همه اتفاقات بد رخ داده را گردنش بیاندازم . در حالی که خوب می دانستم که کنکاش کردن و دنبال مقصر گشتن بیهوده ترین کار ممکن است . وقتی به مرکز فیزیوتراپی رسیدیم ، مهیار زودتر از من از ماشین پیاده شد و سمت من امد . دستش را دراز کرد اما باز بی توجه به او ، دستم را به لبه ی درِ باز تاکسی گرفتم و روی پاهای سستم برخاستم. مهیار این بار شانه به شانه ام آمد و بی آنکه منتظر اجازه ی من باشد ، دستش را دور کمرم حلقه کرد تا بتوانم راه بیایم . وارد مرکز شدیم و در میان شلوغی‌های رفت و آمد ها ، در سالن انتظار نشستیم . نگاهم روی دستانم بود و فکرم درگیر تمام نبودها ، کمبودها ، تلخی ها و ناخوشی ها . یک لحظه دست مهیار را دیدم که سمت دست من آمد و انگشتان دستم را تصاحب کرد . نگاهش نکردم اما صدایش را کنار گوشم شنیدم . _میدونم ... باورش برای همه ما سخته مستان جان ... مهلت میدم که با خودت کنار بیای ... راضی کردن خانواده من زیاد سخت نیست ... تا تو با خودت و این مسئله کنار می آیی ، من هم پدر و مادرم را راضی می کنم . انگار همین حرف‌ها باعث انفجاری در وجودم شد . سرم سمتش چرخید . نگاهم در نگاهش نشست . هر چه من عصبی بودم ، او آرام تر جلوه می کرد . _نمیخواد خانواده ات رو راضی کنی ... دست از سرم بردار مهیار . با آنکه غمی در نگاهش نشست اما لبخند زد . _حالا زوده در این مورد حرف بزنیم ... باشه ؟ ... باشه یه فرصت دیگه . حوصله بحث نداشتم و سکوت کردم و در آن سکوت ،فرصتی شد برای شنیدن حرفهای بین پرستاران و بهیاران بخش فیزیوتراپی . _ راستی شنیدی در مورد دکتر پور مهر ؟ ... میگن درخواست یک‌پرستار کرده برای روستای زرین دشت ... جای خیلی قشنگه ... یه روستای خوش آب و هوا ... فقط بدیش اینه که باید اون دکتر بد اخلاق و اخمالو رو تحمل کنی .... اگه من میتونستم تحملش کنم ، قید این بیمارستان و فیزیوتراپی رو میزدم و میرفتم اونجا . و کم کم در افکار خودم غرق شدم . اما اسم روستای زرین دشت ، در افکارم آشنا می آمد . همان روستایی که چندین بار در عالم کودکی به همراه خانواده ام برای تفریح به آنجا رفته بودیم . و چه خاطره های خوشی رقم خورد . اما روزها ‌آمد و رفت و هیچ چیز عوض نشد . روزگار همان روزگار ... زندگی همان زندگی ... شیرینی ها و تلخی هایش هم همان شیرینی ها و تلخی ها ... هنوز آقا آصف و عمه زیبا مخالف ازدواج ما بودند و هنوز هم یادم بود که عمه زیبا ، شب تصادف گفته بود که برای مهیار آرزوها دارد و این اصرار بی جهت مهیار ، تنها می‌توانست گَرد و خاک خاطره‌ها را باز جلوی چشمانم بلند کند و حالم را خراب تر . دیگر دلم دنبال مقصر نبود . فقط تنهایی میخواست . جایی که از همه ی خاطرات جدا شوم شاید . برای یک سال یا بیشتر .حتی حوصله مهیار را هم نداشتم. یک فکر مزاحم دائم در سرم بود که : " حس مسموم این عشق ، نفس پدر و مادرم را گرفته بود " و وسوسه ای خام داشت مرا هم وادار می کرد که اینگونه استدلال کنم که این عشق نحس است ! 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•