حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . دوباره چشمهام رو بستم _الهام بازم خوابت میاد ؟ چیزی نگفتم ... اصلا حوصله هیچی رو نداشتم ... فهمیدم توی درمانگاهیم و سرم بهم وصله . سردم بود _نمیخوای بریم خونه اونجا بخوابی ؟ یادم اومد که حسامم باهاش بود ... نگاهش کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم : _حسام کو ؟ _رفته داروهاتو بگیره الان میاد دیگه نگاهم به سقف بود .. به سختی گفتم : _همه چیزو فهمید ؟ پوفی کرد و گفت : _خوب آره ... گریه ام گرفت . آبروم رفت ! اشکم از کنار چشمم میریخت تو گوشم و قلقلکم میداد .... در اتاق باز شد _اومدی ؟ _ بهوش نیومد ؟ _چرا بیداره .. تو خوبی؟ _خوبم . مگه اونم بد بود ؟ با تعجب به پایین تخت نگاه کردم ... پای چشم چپش کبود شده بود ! لباسای همیشه مرتبش هم کلا بهم ریخته بود.. به سانی گفتم : _چی شده ؟ حسام : ساناز من میرم داروها رو به دکترش نشون بدم _باشه برو جفتشون مشکوک بودن !حسام حتی حالمو نپرسید و جوابمم نداد ! نیم خیز شدم که سرم به شدت گیج رفت و دوباره خوابیدم _مگه مرض داری یهو بلند میشی ؟ _چشم حسام چی شده بود ؟ چرا این شکلی بود ؟ _ چیزی نشده ! _کور که نیستم میبینم خودم ! دعواش شده آره ؟ _آره بابا ... وقتی بزنی میخوری دیگه با تردید گفتم : _مگه کی رو زده ؟ شونه ای انداخت بالا و گفت : .... ‌