#الهام
#پارت113
حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . دوباره چشمهام رو بستم
_الهام بازم خوابت میاد ؟
چیزی نگفتم ... اصلا حوصله هیچی رو نداشتم ... فهمیدم توی درمانگاهیم و سرم بهم وصله . سردم بود
_نمیخوای بریم خونه اونجا بخوابی ؟
یادم اومد که حسامم باهاش بود ... نگاهش کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم :
_حسام کو ؟
_رفته داروهاتو بگیره الان میاد دیگه
نگاهم به سقف بود .. به سختی گفتم :
_همه چیزو فهمید ؟
پوفی کرد و گفت :
_خوب آره ...
گریه ام گرفت . آبروم رفت ! اشکم از کنار چشمم میریخت تو گوشم و قلقلکم میداد ....
در اتاق باز شد
_اومدی ؟
_ بهوش نیومد ؟
_چرا بیداره .. تو خوبی؟
_خوبم .
مگه اونم بد بود ؟ با تعجب به پایین تخت نگاه کردم ... پای چشم چپش کبود شده بود ! لباسای همیشه مرتبش هم
کلا بهم ریخته بود..
به سانی گفتم :
_چی شده ؟
حسام : ساناز من میرم داروها رو به دکترش نشون بدم
_باشه برو
جفتشون مشکوک بودن !حسام حتی حالمو نپرسید و جوابمم نداد ! نیم خیز شدم که سرم به شدت گیج رفت و
دوباره خوابیدم
_مگه مرض داری یهو بلند میشی ؟
_چشم حسام چی شده بود ؟ چرا این شکلی بود ؟
_ چیزی نشده !
_کور که نیستم میبینم خودم ! دعواش شده آره ؟
_آره بابا ... وقتی بزنی میخوری دیگه
با تردید گفتم :
_مگه کی رو زده ؟
شونه ای انداخت بالا و گفت : ....