در اتاقم بودم که صدای بلند آقاطاهر مرا از خلسه ی افکارم بیرون کشید : _ خانوم پرستار... آقای دکتر. سمت در اتاق رفتم و در را باز کردم. آقاطاهر ورودی بهداری روی پله ایستاده بود که گفتم : _بله. ‌_سلام خانوم پرستار... پس چرا نمی آیید؟ _چیزی شده؟... کجا بیایم؟ همان موقع دکتر هم سراسیمه از بهداری بیرون زد : _چی شده آقا طاهر؟ و یک لحظه چشمش به من که هنوز کنار در نیمه باز اتاقم بودم، افتاد. کمی جا خوردم اما خیلی زود نگاهش را دزدید. _گلنار رو فرستادم که بیاد شما رو دعوت کنه... پس چرا نمی آیید؟ اینبار دکتر پرسید: _ کجا بیاییم؟ _شام منزل من مهمان هستید... یه گوسفند کشتم و قراره فردا آبگوشت درست کنم برای اهالی روستا... به سلامتی دختر و نوه ام .... اما امشب یه شام مخصوص برای شما و خانم پرستار درست کردم. لبخندی روی لبم جا باز کرد. آن لحظه بود که حس کردم چقدر خدا رحم کرد که اولین خاطره ی من از زایمان، خاطره خوشی شد. همچنان کنار در ایستاده بودم که آقا طاهر ادامه داد : _حاضر بشید، شما رو ببرم. دکتر دو دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد: _ شما برو ما هم می‌آییم. آقا طاهر رفت و من خواستم در اتاقم را ببندم که دکتر سمت اتاقم، از پله ها پایین آمد. سرش را پایین انداخته بود و دو دستش هنوز در جیب روپوش سفیدش بود که مقابل در نیمه باز اتاقم ایستاد . _کجا بودید از صبح؟ پشت در رفتم تا او را نبینم. هنوز کمی دلخور بودم که جوابش را بدهم. _لازمه که به شما هم گزارش کنم؟ نفس بلندی کشید و یک دفعه بلندتر از قبل گفت: _ لازمه... توی فصل سرما گرگ ها تا خود روستا می آیند... همین چند سال پیش به یکی از اهالی روستا حمله کردن. سکوت کرده بودم که ادامه داد : _نترسیدی بلایی سرت بیاد؟... اونوقت من جواب خانوم بزرگ شما رو چی میدادم؟ _خانوم بزرگ من، منو دست شما نسپردن که شما بخواهید جواب پس بدهید. بلند و عصبی گفت: _ لا اله الا الله . سرم را کمی از کنار در جلو کشیدم که سر بلند کرد و همان یک لحظه، نگاه به چشمانش افتاد که نگاهم را شکار کرد. و من نمی‌دانم چرا رنگ سیاه چشمانش آن شب زیبا تر از هر رنگ دیگری شده بود. _حاضر باشید با هم می‌رویم منزل آقاطاهر. فوری سرم را پایین انداختم و در اتاق رو بستم. لحظه ای حس کردم قلبم چنان می‌زند که انگار در مسابقه دو، دویده ام. پالتوام را پوشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم. در اتاقم را باز کردم. دکتر در حیاط بهداری، قدم میزد. کاپشنی بلندی تن کرده بود و لب های کاپشن را بالا آورده بود تا گردنش را بپوشاند. تمام طول راه تا خانه ی آقا طاهر، هر دو سکوت کردیم. اما انگار امواج عجیبی از تک تک حرکاتش به سویم منعکس میشد . اینکه گاهی مکث می‌کرد، تا من به او برسم، یا حتی گاهی می ایستاد و به عقب نگاه می‌کرد. و چقدر سخت بود زیر نگاه دقیقش خودم را به ندیدن بزنم .