عمه وارد آشپزخانه شد و ریز خندید: _وای مستانه... تو رو خدا ببخش... پاک یادمون رفت تو توی آشپزخانه ای. نگاه معترضانه ای به عمه انداختم. _بله... دیدم هر چی منتظر میشم هیچ کی منو صدا نمیکنه. عمه فوری چرخید سمت گاز و در حالیکه چایی می‌ریخت گفت: _حالا بیا این سینی چایی رو ببر... من میوه و شیرینی رو میارم. عمه سینی چای را دستم داد و من با دستانی یخ زده آنرا گرفتم. نمی‌دانم استرس کدام سوال و پرسشی را داشتم که آنطور ریز، دستانم میلرزید. با قدم هایی کوتاه سمت اتاق رفتم. سرم پایین بود و نگاهم روی فنجان های چای که وارد اتاق شدم و با ورودم تنها کسی که برخاست، حامد بود. سرم را بلند کردم و نگاهم به لبخند دلنشین روی لبانش گره خورد. _بفرمایید. اینرا گفتم و او نشست. اول سمت آقا آصف رفتم و او مرا حواله ی دکتر کرد. _اول جناب دکتر. آهسته چرخیدم سمت دکتر، از من بعید نبود که فنجان های چای را با آن لرزش دستانم، رویش بریزم. سینی را مقابلش گرفتم. فنجانش را که برداشت، سرش را بلند کرد سمتم. قطعا دلشوره ی بی جهتم را فهمید. دستش را سمت سینی گرفت و لحظه ای لرزش آنرا متوقف کرد. آب شدم از شرم! لبخند زنان آهسته پرسید: _میخوای من سینی رو بچرخونم؟ _نه... اختیار دارید... خودم میتونم. و بی معطلی از زیر نگاهش فرار کردم. آقا پیمان هم لبخند زنان چایش را برداشت و تشکر کرد و بعد نوبت خانم جان و آقا آصف شد. عمه هم پیش دستی برای میوه و شیرینی آورد و من نشستم کنار عمه. آقا آصف اینبار ریش و قیچی را دست گرفت: _خب مستانه جان... شما حاضری با آقای دکتر توی روستا زندگی کنی؟ نگاهم روی سرانگشتان سرد و یخ زده ام بود. _بله... من عاشق روستای زرین دشتم... من با مردمان خوبش، خو گرفتم. مکثی بین کلام آقا آصف ایجاد شد: _مهریه چی؟... با 5 هکتار زمین مشکلی نداری؟ _نه... چه مشکلی باید داشته باشم؟ آقا پیمان بلند گفت : _پس مبارکه. و عمه که هنوز انگار قانع نشده بود پرسيد : _دوری از ما و خانم جان برات سخت نیست؟ _من 6 ماه توی بدترین شرایط زندگیم، بعد فوت پدرو مادرم توی اون روستا زندگی کردم... فکر نکنم برام سخت باشه. همه اینبار سکوت کردند. تا بالاخره خانم جان حرف آخر را زد: _مبارکه... کامتون رو شیرین کنید. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است