و شیرین شد زندگی ام به عشق! و عشق انگار همان تکه پازل گمشده ی روزهایم بود. همانی که وقتی، سرجایش نشست، قرار همه ی روزهایم آمد. اما دلم تازه بیقرارش شده بود. و سخت بود باور کنم من همان مستانه ای هستم که دوبار اراده کردم تا برای همیشه از آن روستا بروم و حالا نه تنها ماندگار شدم، بلکه قلبم را هم به روستا و دکتر آن، هدیه دادم. عجیب است تقدیری که برای ما رقم می‌خورد! و اینگونه شد که قرار شد یک عقد ساده ی محضری داشته باشیم تا سالگرد فوت پدر و مادرم تمام شود و بعد از آن، مراسم ازدواج. برای همان عقد ساده ی محضری هم، تنها خرید یک حلقه نیاز بود و انجام آزمایشات. و باز آزمایشات و خاطرات تلخی که حتی با اسمش برایم زنده شد و دلهره ای عجیب که اینبار چه خواهد شد!؟ اما وقتی جواب آزمایشات مشکلی نداشت، لبخند شوقم چند برابر شد. آنقدر که حامد دید. در راه برگشت از آزمایشگاه بود که گفت: _حوصله ی خرید داری؟ _خرید! _حلقه و یه قواره چادری و همین چیزایی که برای عروس خانم ها می‌خرند دیگه. با شرم سرم را پایین انداختم و گفتم : _بله دکتر. خندید : _فکر نمیکنی دیگه وقتشه که حامد صدام کنی؟ عرق شرم، گردنم را پوشاند. مجبور به سکوت شدم اما او اصرار داشت که نامش را از زبان قاصر من بشنود. _نمیخوای صدام کنی حامد جان؟! آنطوری که او گه گاهی نگاهم می‌کرد در حین رانندگی، مجبور شدم دستم را سایبان چشمانم کنم. _دیگه فرار فایده نداره مستانه خانم، فردا قرار محضر داریم... نمیشه که اینجوری از من خجالت بکشی. وقتی آنگونه نگاهم می‌کرد که شعله های عشق درون قلبش،. در چشمانش نمایان میشد،. من نباید از شرم میسوختم آیا؟ اما مجبور بودم که مهلت بخواهم. _حالا تا فردا. بلند خندید. از آن خنده هایی که از او بعید بود! دستم را لحظه ای از جلوی چشمانم کنار زدم تا خنده اش را ببینم که لبخندش نصیبم شد: _باشه... تا فردا... فعلا بریم حلقه بخریم ببینیم تا فردا مستانه خانم چقدر میتونه خجالتش رو کنار بذاره. با آنکه تمام لحظات کنار او پر بودم از شرم و خجالت!... اما خوش می‌گذشت. چیزی در قلبش بود که مرا به زندگی امیدوار می‌کرد. آنقدر که سر نترسی داشته باشم برای حوادث آینده و بیماریش را فراموش کنم برای همیشه. حالش خوب بود و من از او هم بهتر بودم. حال دل هردویمان خوب بود به وقت بهار. بهاری که شروعش با عشق بود و پیشاپیش داشت نوید روزهای عاشقی را می‌داد. روزهای قشنگی که شروعش با عقدمان تثبیت شد. و بهار سال 71 مصادف شد با عقد من و حامد! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است