یا هوای روستا خیلی بهاری بود یا حال و هوای نفس کشیدن کنار حامد، بسیار دلپذیر بود، آنقدر دلپذیر که سایه های سیاه غم روزهای گذشته را از یادم ببرد و چقدر ثانیه ها کنار او، به خوشی می‌گذشت! آنقدر که کم کم داشتم میترسیدم! ترس از اینکه، اینهمه خوشبختی و عشق برای دنیای ما آدم ها زیاد نیست! نکند اینهمه آرامش، آرامش قبل از طوفان است؟ نکند طوفانی قرار بود بیاید که تمام عشق و زندگی ام را نابود کند؟ هیچ دلم نمیخواست جواب این سوال ها را بدهم. مدام با فکر کردن به حامد، از جواب دادن به این سوالات ، طفره میرفتم. اما باز رفتار خاص حامد با من، ته دلم خالی می‌کرد و مرا می‌ترساند. حتی سر سفره ناهار خانم جان هم، حامد دست بردار نبود. یک کوکوی گرد و کامل سرخ شده را، درون پیش دستی ام گذاشت و همان کوکوی ساده، نگاه خانم جان را هم سمت پیش دستی ام کشید. گونه هایم سرخ شد و فوری گفتم : _ خیلی گرسنه شده بودم. خانم جان با لبخندی پرمفهوم، سری تکان داد. و چشمانم جذب، دو سیاره ی مشکی و پر جاذبه ای شد، که رو به سوی من، می‌درخشید. آهسته گفتم : _ممنونم. و آهسته‌ جواب داد: _نوش جان. چند دقیقه ای سکوت، پای سفره یمان مهمان بود که صدای بلند مش کاظم شنیده شد. _یا الله... دکترجان. حامد برخاست و سمت در رفت و من روسری بلند ترکمنی که آورده بودم، را روی سرم انداختم و همراهش رفتم. _دستت درد نکنه دکتر... درد دندونم افتاد. _موقتا... باید بری درستش کنی. و همان موقع من هم کنار حامد ایستادم. _سلام... _به به خانم پرستار مبارکه... دکتر که به ما شیرینی نداد، نگید که شما هم شیرینی نمی‌دید . _چشم شیرینی هم به وقتش. مش کاظم مکثی کرد و گفت: _اومدم به دکتر بگم شب شام بیاد پیش ما... حالا که شما هستید، پس باید شام با هم بیاید. و همان موقع خانم جان بلند گفت: _بفرما داخل مش کاظم. _به به خانم بزرگ... شما هم هستید! ... به بی بی بگم کلی خوشحال میشه... پس شما هم بیایید. خانم جان با لبخند جواب داد: _مزاحمتون نمیشیم. _اختیار دارید.... دعوتیه تازه عروس و داماده. مش کاظم با دست ما را نشان داد و ما را خجالت زده کرد. اما خانم جان دعوتش را پذیرفت و این شد اولین مهمانی پاگشای ما. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است