هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ گرم کار شدم. رامش هم درگیر همان کاتالوگ تبلیغاتی برای محصولات پر فروش شرکت بود که گوشی ام زنگ خورد. _بله.... صدایی نا آشنا به گوشم رسید. _سلام داداش.... کجایی پس تو پسر؟ _شما؟ _عارفم.... سفارش گواهی در حال تحصیل بهم دادی. یادم آمد. من برای گواهی در حال تحصیل با نام فرهمند به عارف زنگ زده بودم! از ترس اینکه مبادا جلوی رامش حرفی بزنم، چنان از پشت میزم برخاستم که نگاه متعجب رامش سمتم آمد. _آها.... یادم اومد... ببخشید من سرم شلوغ بود این چند وقته به کل از خاطرم رفت. _چه لفظ قلم حرف می زنی داداش!.... خیلی مودبانه تحویلم گرفتی ها! خندید و من سرفه ای کردم مصلحتی که صدای خنده ی بلند عارف، مبادا به گوش رامش برسد. _خب چه خبر؟ _خبر خوش... گواهی ات رو زدم.... با مهر خود دانشگاه.... یه کار تمیز و بیست... _یه کم زود تموم نشد؟! _چرا داداش.... گفتم زود تحویلت بدم کارت لنگ من نمونه... عیبی داره؟ _نه... نه اصلا... خیلی هم عالی.... کجا بیام ازت بگیرم؟ _حقیقتش داداش گلم.... اون قهوه ی قبلی که تو کافی شاپ بهم دادی خیلی بهم چسبید.... بازم اگه مهمونمون کنی ممنونت میشم. _خوبه.... فقط من امروز بعد از ظهر جایی کار دارم.... می خوای یه کاری کن، آدرس اون کافی شاپ قبلی رو بلدی؟ _آره... من یه جایی یه بار برم از حفظش میشم. _خوبه... برو اونجا تو سفارش بده من خودمو می رسونم. _اوکی.... _می بینمت پس.... _خداحافظ داداش. این کلمه ی داداش داداشی که می گفت خیلی روی مخم بود. تماس را که قطع کردم برگشتم سمت میزم که..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............