🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_285
پشیمان شدم.
تند رفته بودم اما دیگر دیر شده بود.
آنقدر دیر که دیگر رامش را تا آخر ساعت کاری شرکت ندیدم.
ناچار وسايلم را جمع و جور کردم و کیفم را برداشتم و از شرکت بیرون زدم.
حتی بیرون شرکت هم خبری از او نبود.
راه افتادم سمت ماشین خودم کوچه ی پشتی شرکت که سر کوچه که رسیدم، رامش را دیدم.
دور ماشینم می چرخید و بلند بلند با موبایلش حرف می زد.
گاهی حتی می گریست!
آرام وارد کوچه شدم و پشت دیوار یکی از خانه ها ایستادم.
جایی که صدای عصبانی اش را خوب می شنیدم.
_دلم می خواد با دستای خودم خفه اش کنم این کثافتو.... پسره ی وحشی.... آوا خسته ام.... به خدا دیگه تحمل هیچی رو ندارم..... شیطونه میگه این دفعه یه جوری بزنم خودمو بکشم که هیچ کی نتونه کمکم کنه....
لگد محکمی به در ماشین زد و بلند گریست.
_دلم می خواد جلوی چشمای بابام و این پسره بمیرم.... بلکه تا آخر عمرشون لحظه ی جون دادنم جلوی چشمشون باشه.
آهسته از کنار دیوار سرکی کشیدم که نشست لبه ی جدول و باز گریست.
_دلم از این دنیا و آدماش گرفته.... هیچ کی حال منو نمی فهمه..... بگو چکار کنم آوا؟... اون از سپهر که حتی نذاشت لااقل چند ماه از فرارمون بگذره بعد نامزد کنه.... اینم از این پسره که نیومده دل بابام رو برده و همه چی رو صاحب شده... من چرا اینقدر بدبختم آوا؟!
چند دقیقه ای به حرفهای آوا از پشت خط موبایلش گوش داد و باز زبان کرد:
_بسه بابا این پسره اگه رام شدنی بود که تو و دوستای هفت خطت رامش کرده بودی.
صحبت هایش زیادی طولانی شده بود. ناچار از پشت دیوار کنار آمدم و سمت ماشین حرکت کردم.
چند قدم مانده به ماشین مرا دید و از روی جدول برخاست.
آهسته در گوشی موبایلش چیزی گفت که به او رسیدم.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............