هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ وقتی از خواب بیدار شدم، همه چیز را از یاد برده بودم. زمان و مکان و ساعت و همه چیز..... روی تخت نشستم و نگاهم چند ثانیه ای گیج به اطراف چرخید. تازه به یاد آوردم که در هتل هستم. از روی تخت پایین آمدم و دستی به سر و صورتم کشیدم. هوا کاملا تاریک شده بود. تا خواستم کتری برقی را روشن کنم، چند ضربه به در اتاق خورد. از چشمی در رامش را دیدم و در را باز کردم. _سلام.... _وای چشماشو ببین... چقدر خوابیدی؟! _مگه شما نخوابیدی؟ _نه.... خوابم نبرد.... رفتم تا سیم کارت بگیرم..... همان چند کلمه ی آخر را شنیدم و با عصبانیت فریاد کشیدم. _نگفتم با من باید بری؟ _می ذاری بگم ادامه ی حرفمو؟ _نه نمی ذارم.... اگه بخوای سر خود بلند بشی و چون دفعه ی اولت نیست هر جا خواستی بری.... بهم بگو تا همین الان زنگ بزنم به جناب فرداد و با یه بلیط هواپیما برت گردونم تهران. با دلخوری سرش را کج کرد و بی آنکه نگاهم کند گفت : _رفتم تا فقط از پذیرش هتل بپرسم از کجا سیم کارت بگیرم.... همین. چپ چپ نگاهش کردم. _یعنی از هتل بیرون نرفتی؟ _نخیر.... شما شش ماهه تشریف داری.... اصلا نمی ذاری آدم حرفشو بزنه. با لبخندی نامحسوس گفتم: _خوبه حالا سابقه ی سرکار در فرار و قال گذاشتن رو دیدم..... من اگه شش ماهه که هیچ اصلا سه ماهه به دنیا اومدم، شما هم کلا فراری به دنیا اومدی. با دلخوری نگاهم کرد. _کنایه ی بدی زدی ها. هنوز عصبی بودم که با همان لحن جوابش را دادم: _کم حرصم ندادی شما..... هنوز یادمه چطور زدی فرق سرمو شکستی که با اون پسره ی عوضی فرار کنی.... آخرشم خودت رسیدی به اینکه اون پسره به دردت نمی خوره. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............