🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_298
وقتی از خواب بیدار شدم، همه چیز را از یاد برده بودم.
زمان و مکان و ساعت و همه چیز.....
روی تخت نشستم و نگاهم چند ثانیه ای گیج به اطراف چرخید.
تازه به یاد آوردم که در هتل هستم.
از روی تخت پایین آمدم و دستی به سر و صورتم کشیدم. هوا کاملا تاریک شده بود.
تا خواستم کتری برقی را روشن کنم، چند ضربه به در اتاق خورد.
از چشمی در رامش را دیدم و در را باز کردم.
_سلام....
_وای چشماشو ببین... چقدر خوابیدی؟!
_مگه شما نخوابیدی؟
_نه.... خوابم نبرد.... رفتم تا سیم کارت بگیرم.....
همان چند کلمه ی آخر را شنیدم و با عصبانیت فریاد کشیدم.
_نگفتم با من باید بری؟
_می ذاری بگم ادامه ی حرفمو؟
_نه نمی ذارم.... اگه بخوای سر خود بلند بشی و چون دفعه ی اولت نیست هر جا خواستی بری.... بهم بگو تا همین الان زنگ بزنم به جناب فرداد و با یه بلیط هواپیما برت گردونم تهران.
با دلخوری سرش را کج کرد و بی آنکه نگاهم کند گفت :
_رفتم تا فقط از پذیرش هتل بپرسم از کجا سیم کارت بگیرم.... همین.
چپ چپ نگاهش کردم.
_یعنی از هتل بیرون نرفتی؟
_نخیر.... شما شش ماهه تشریف داری.... اصلا نمی ذاری آدم حرفشو بزنه.
با لبخندی نامحسوس گفتم:
_خوبه حالا سابقه ی سرکار در فرار و قال گذاشتن رو دیدم..... من اگه شش ماهه که هیچ اصلا سه ماهه به دنیا اومدم، شما هم کلا فراری به دنیا اومدی.
با دلخوری نگاهم کرد.
_کنایه ی بدی زدی ها.
هنوز عصبی بودم که با همان لحن جوابش را دادم:
_کم حرصم ندادی شما..... هنوز یادمه چطور زدی فرق سرمو شکستی که با اون پسره ی عوضی فرار کنی.... آخرشم خودت رسیدی به اینکه اون پسره به دردت نمی خوره.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............