هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با آنکه آرام تابی به صندلی چرخدارش می داد و به پشتی صندلی تکیه زده بود، دو کف دستش را روی لبه ی میزش گذاشت و نگاهم کرد. _باختی رادمهر جان... بَدَم باختی.... این دختره حرف نداره.... یعنی اعجوبه ای مثل اینو، مفت دادی رفت! _چرت و پرت نگو.... کمرش را از تکیه گاه صندلی اش جدا کرد و گفت: _به جان تو شوخی نمی کنم.... ببین من با اینکه کلی فروشم خوب بود اما کاتالوگ تبلیغاتی ام رو بهش دادم تا ریز و درشت اشکالات کاتالوگم رو بهم بگه.... و عجب چیزایی گفت.... یعنی مثل یه بیزینس وومن حرفه ای مو رو از ماست کشید بیرون. کلافه شدم از این تعریفش. _حوصله ندارم هوتن... چرت نگو تو رو خدا. _عه می گم به جون تو این دختره محشره.... خاک بر سرت کنن که این همه مدت زیر دستت کار کرد و تو استعداد ذاتی شو نفهمیدی.... گذاشتیش تو اتاق بایگانی اسناد مالی شرکت! کلافه بودم، عصبانی هم شدم. او همچنان داشت از خانم سرابی می گفت و من داشتم از شدت خشم منفجر می شدم. _تازه اینا هیچی.... چقدر کار کردنش دقیقه.... هر چی تو بگی امتحانش کردم.... یعنی بیست. پوزخندی تحویلش دادم. _پس مخت رو زده... خندید. _مخ و دلم رو با هم زده.... به جون تو اگه اینقدر حجب و حیا نداشت و اون چادر سرش نبود.... واسش پیشنهاد زیاد داشتم.... خوشگلم هست لامصب.... بهش می گم آخه دختر به این خوبی و نجیبی چرا چادر سرت می کنی؟!.... می گه؛ نجابت نیاز به نگهداری داره وگرنه هرز شدن راحته.... اَه لامصب اگه اینو نمی گفت پیشنهاد دوستی هم بهش داده بودم.... دختر این جوری ندیده بودم باور کن.... بد دلم رو برده. عصبی لبم را زیر دندان گرفتم و کیف چرم پولم را از جیب داخل کتم بیرون کشیدم و چک هوتن را روی میز مقابلم گذاشتم. _این چیه؟! _این چک خودته.... برش دار... من اون دختره رو ازت پس می گیرم. خندید. _بی خیال بابا.... پس گرفتنی در کار نیست.... مگه من بذارم.... اون دختر زندگی و شرکتم رو زیر و رو می کنه... واسه چی باید پسش بدم.... تو اخراجش کردی. _استخدامش می کنم باز..... _فکر نکنم خودش بخواد به شرکتت برگرده..... اینو مطمئنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............