هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و فردای آن روز، با یک سبد گل رُز وارد شرکت شدم. اول از همه سبد را به آبدارچی شرکت دادم و گفتم : _این سبد گل رو ببرید به اتاق خانم سرابی ولی نگید از طرف کی. _چشم جناب. تا آخر ساعت کاری شرکت صبر کردم اما مشتاق بودم قیافه ی آن دختر زبون دراز را بعد از اینکه می فهمید دسته گل از طرف من است را ببینم. آخرین لحظات ساعت کاری بود که این بار هم خودم به اتاق سرابی سر زدم. تا در اتاق را باز کردم سبد گل را روی میز مقابلش دیدم اما فوری آن را از روی میز برداشت و با دو دست روی پاهایش گذاشت. از این کارش خنده ام گرفت. فکر می کرد این سبد گل را هم می خواهم حواله ی سطل آشغال کنم! آقای اَشکانی نگاهم کرد که گفتم : _خسته نباشید جناب اَشکانی.... و این یعنی پایان ساعت کاری. _شما هم خسته نباشید جناب فرداد... خداحافظ خانم سرابی. _خداحافظ. با رفتن اَشکانی به سبد گل اشاره کردم و در حینی که دو دستم را پشت کمرم می بردم گفتم: _می بینم که باز روی میز شما یه سبد گُله! با اخم جوابم را داد. _بله.... منم به شما گفتم که گل رُز دوست دارم. لبخندم را با دو انگشت اشاره و شست محو کردم و باز گفتم : _این سبد گُل مشکلی نداره.... بذارید رو میزتون باشه. متعجب به سبد گل نگاهی انداخت که ادامه دادم: _بابت اتفاقات اخیر شاید لازم به یه عذرخواهی مختصر بود.... نه؟! نگاهش بین سبد گل و من در گردش بود. _این سبد گُل رو شما آوردید؟! _قابل شما رو نداره. چشمانش از تعجب، شاید رنگ عوض کرد! _واقعا!!... شما این سبد گل رو خریدید؟! با دست راست به سبد اشاره کردم. _گفتید گل رُز دوست دارید خب.... لبخند زد. _خیلی ممنونم.... خیلی با ارزشه برام. اَبروهایم از حرفش بالا پرید. با ارزش! چند شاخه گل! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............