🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_346
_باشه.... اگه تو این طوری می خوای.... با پدرم صحبت می کنم.
نمی دانم چرا نگاهش رنگ غم گرفت، غمی که با لبخند نشسته روی لبش ناسازگار بود.
_با اجازه تون.
تا جلوی در رفت که یادم آمد ساعت صحبت آن روز را هم به او اعلام کنم.
ناخواسته بی اختیار به اسم صدایش زدم.
_باران....
سرش سمتم چرخید.
_ساعت 3 تا 4 بریم صحبت کنیم؟
لبخند تلخی زد.
_باشه بعد از اینکه شما با پدرتون صحبت کردید.... حالا با یه روز طوری نمی شه.
با آنکه قبول نکرد اما ضربان تند قلبم و گرمایی که انگار از شقیقه هایم می بارید، کلافه ام کرد.
چنگی به موهایم زدم و پنجره ی بسته ی اتاق را باز کردم.
بعد از ظهر نیم ساعت مانده به پایان تایم کاری شرکت، به مادر زنگ زدم.
_الو...
_سلام... چه عجب شما یاد مادرت افتادی!
_زنگ زدم دیگه.... حالا شام هم میام اونجا.
_واقعا میای رادمهر؟
_آره میام... شام چی داریم حالا؟
_الان که دیره شامی که دوست داری بذارم ولی تو بگو زنگ می زنم رستوران هر چی بخوای برات بیارن.
نشستم پشت میزم و گوشی را از این دست به دست چپم جا به جا کردم.
_پس علی الحساب یه باقالی پلو با ماهیچه برام سفارش بدید که خیلی گرسنه ام.
_چشم.... تو فقط بیا.
_میام.... بابا هم امشب هست دیگه؟
_بله بابای شما همین الانش هم هست....
_عه!!... خب پس....
نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت آخر را بی خیال شدم و گفتم :
_همین الان از شرکت راه می افتم.
_بیا قربونت برم... بیا که دلم برات یه ذره شده.
_شما چای تازه دمتون رو بذار اومدم.
از شرکت تا خانه ی پدری راهی نبود. فوری از شرکت بیرون زدم و یک ربع بعد به خانه ی پدری رسیدم.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............