هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _باشه.... اگه تو این طوری می خوای.... با پدرم صحبت می کنم. نمی دانم چرا نگاهش رنگ غم گرفت، غمی که با لبخند نشسته روی لبش ناسازگار بود. _با اجازه تون. تا جلوی در رفت که یادم آمد ساعت صحبت آن روز را هم به او اعلام کنم. ناخواسته بی اختیار به اسم صدایش زدم. _باران.... سرش سمتم چرخید. _ساعت 3 تا 4 بریم صحبت کنیم؟ لبخند تلخی زد. _باشه بعد از اینکه شما با پدرتون صحبت کردید.... حالا با یه روز طوری نمی شه. با آنکه قبول نکرد اما ضربان تند قلبم و گرمایی که انگار از شقیقه هایم می بارید، کلافه ام کرد. چنگی به موهایم زدم و پنجره ی بسته ی اتاق را باز کردم. بعد از ظهر نیم ساعت مانده به پایان تایم کاری شرکت، به مادر زنگ زدم. _الو... _سلام... چه عجب شما یاد مادرت افتادی! _زنگ زدم دیگه.... حالا شام هم میام اونجا. _واقعا میای رادمهر؟ _آره میام... شام چی داریم حالا؟ _الان که دیره شامی که دوست داری بذارم ولی تو بگو زنگ می زنم رستوران هر چی بخوای برات بیارن. نشستم پشت میزم و گوشی را از این دست به دست چپم جا به جا کردم. _پس علی الحساب یه باقالی پلو با ماهیچه برام سفارش بدید که خیلی گرسنه ام. _چشم.... تو فقط بیا. _میام.... بابا هم امشب هست دیگه؟ _بله بابای شما همین الانش هم هست.... _عه!!... خب پس.... نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت آخر را بی خیال شدم و گفتم : _همین الان از شرکت راه می افتم. _بیا قربونت برم... بیا که دلم برات یه ذره شده. _شما چای تازه دمتون رو بذار اومدم. از شرکت تا خانه ی پدری راهی نبود. فوری از شرکت بیرون زدم و یک ربع بعد به خانه ی پدری رسیدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............