🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_348
نشستم روی تک صندلی راحتی اتاقش.
_شرکت کاراش زیاده وقت نشد.
_خب چطور الان وقت شد؟!
_یه کاری داشتم...
_بگو میشنوم.
_این دختره که شما فرستادید شرکتم....
با همان جمله ی اول، عینکش را از روی چشم برداشت و همراه تابی که به صندلی اش می داد، چرخید سمت من.
_خب.... کاری کرده؟
_نه.... میخوام بدونم کیه و چکاره است.... خانواده اش کی هستن اصلا.
پوزخندی زد.
_تو به خانواده اش کاری نداشته باش.
_نمیشه خب....
نگاه تیز پدر به من افتاد.
_چرا نمیشه؟!
_خب.... ازش خوشم اومده... میخوام....
و هنوز نگفته گفت :
_بیخود میخوای.... اون دختر به دردت نمیخوره.
و این عجیب ترین حرفی بود که شنیدم.
_چرااا؟!
_چون من میگم... چون خانواده اش رو می شناسم.... چون از جنس ما نیست.
_خب نباشه.... دختر محجوب و خوبیه.
صدای پدر هم بالا رفت.
_این همه دختر دورت ریختن، عهدی باید بری سراغ همین یکی؟!
_من نمیفهمم مگه این یکی چِشه؟!
_چش نیست.... خانواده ی درست و حسابی نداره، که داره.... پدر درست و حسابی نداره که داره.... ته شهر نمیشینن که میشینن.
_آخه یعنی چی؟!... اگه خانواده ی درست و حسابی نداشت، شما چرا معرفیش کردی بیاد تو شرکت من!!
_کار فرق داره با ازدواج.
_چه فرقی داره؟
عصبی خودکارش را پرت کرد روی میزش و بلند فریاد زد:
_رادمهر دست از سر این دختره بر میداری یا نه؟.... چرا نمیفهمی میگم این دختره به درد تو نمیخوره.
و این حرف آخر بود.
برخاستم و گفتم:
_باشه.... یه بار خودم خواستم زندگیم رو سر و سامون بدم.... یه بار خودم برای خودم یه چیزی خواستم... همیشه شما تعیین کردی.... اینو بخر... اینو بخور... اینو ببر.... نذاشتید....همین یه بار هم نذاشتید.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............