هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نشستم روی تک صندلی راحتی اتاقش. _شرکت کاراش زیاده وقت نشد. _خب چطور الان وقت شد؟! _یه کاری داشتم... _بگو میشنوم. _این دختره که شما فرستادید شرکتم.... با همان جمله ی اول، عینکش را از روی چشم برداشت و همراه تابی که به صندلی اش می داد، چرخید سمت من. _خب.... کاری کرده؟ _نه.... میخوام بدونم کیه و چکاره است.... خانواده اش کی هستن اصلا. پوزخندی زد. _تو به خانواده اش کاری نداشته باش. _نمیشه خب.... نگاه تیز پدر به من افتاد. _چرا نمیشه؟! _خب.... ازش خوشم اومده... میخوام.... و هنوز نگفته گفت : _بیخود میخوای.... اون دختر به دردت نمیخوره. و این عجیب ترین حرفی بود که شنیدم. _چرااا؟! _چون من میگم... چون خانواده اش رو می شناسم.... چون از جنس ما نیست. _خب نباشه.... دختر محجوب و خوبیه. صدای پدر هم بالا رفت. _این همه دختر دورت ریختن، عهدی باید بری سراغ همین یکی؟! _من نمیفهمم مگه این یکی چِشه؟! _چش نیست.... خانواده ی درست و حسابی نداره، که داره.... پدر درست و حسابی نداره که داره.... ته شهر نمیشینن که میشینن. _آخه یعنی چی؟!... اگه خانواده ی درست و حسابی نداشت، شما چرا معرفیش کردی بیاد تو شرکت من!! _کار فرق داره با ازدواج. _چه فرقی داره؟ عصبی خودکارش را پرت کرد روی میزش و بلند فریاد زد: _رادمهر دست از سر این دختره بر میداری یا نه؟.... چرا نمیفهمی میگم این دختره به درد تو نمیخوره. و این حرف آخر بود. برخاستم و گفتم: _باشه.... یه بار خودم خواستم زندگیم رو سر و سامون بدم.... یه بار خودم برای خودم یه چیزی خواستم... همیشه شما تعیین کردی.... اینو بخر... اینو بخور... اینو ببر.... نذاشتید....همین یه بار هم نذاشتید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............