هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _کجا دوست داری بشینیم؟ یکی از کنج ترین نقاط رستوران را انتخاب کرد. کنار یکی از پنجره های نیمه باز رستوران.... کنار گلدان بزرگ سانسوریا. نشستم پشت میز و کتم را پشت یکی از صندلی های خالی اش آویز کردم. منوی رستوران را سمتش گرفتم که متعجب نگاهم کرد. _مگه باقالی پلو نشد؟! _خب حالا غیر اون چی.... _من که همون باقالی پلو دیگه. _بده لطفا منو رو. منو را سمتم گرفت که گارسون سر رسید. _خیلی خوش اومدید جناب.... باعث افتخار رستوران ماست که امشب میزبان خوبی برای شما باشیم. _ممنونم.... دو پرس باقالی پلو با ماهیچه.... دو پرس هم می برم..... دو ظرف سوپ مخصوص سرآشپز..... و یه ظرف هم از سوپ به اندازه ی 4 نفر می برم. _مخلفات چی قربان؟ _همه چی بیارید. _چشم قربان. تا گارسون رفت، متوجه ی نگاه خیره ی باران به خودم شدم. _چرا اینکار رو کردید جناب فرداد؟ _چه کاری؟! _این همه غذا؟!... این همه مخلفات. اخمی کردم الکی. _تو به این کارا چکار داری..... به مادرت سلام برسون بگو مدیرمون اگرچه یه کم... البته یه کم که نه.... خیلی تندخو و عصبیه ولی هوای مادرا رو مخصوصا مادرای مریض احوال رو داره. خنده اش گرفت. سرش را کمی از من چرخاند و آهسته گفت : _ممنونم بابت مهمان نوازی تون. _خواهش می کنم. دستانم را روی میز در هم گره زدم و نگاهش کردم. داشت دقیق و کنجکاوانه اطراف را نگاه می کرد که نگاهش به من رسید. لبخندی زد که گفتم: _جای قشنگیه..... من خیلی اینجا میام... غذاشون هم حرف نداره. _افتادید تو زحمت. _جبران یه اشتباه باید سخت هم باشه... نه؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............