🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_396
و جواب آمد.
هوتن زنگ زد و گفت :
_سلام... جواب اومد.
_سلام.... خب چه خبر؟
_بعله... چه خبری می خوای..... می گه کوکائینه.
وا رفتم.
آنقدر که توان ایستادن را از دست دادم و نشستم روی مبل.
_چه بی شرفیه این زن!
_پی این کار رو بگیر رادمهر وگرنه فردا پس فردا باید با کمپوت بیام دم در زندان ملاقاتت.
_باشه..... ممنون بابت کمکت... به جناب دکتر هم سلام برسون و ازش تشکر کن.
_چشششششم..... ولی یکی طلبت.
_واسه چی؟!
_واسه همون دختره.... نذاشتی تو شرکتم بمونه و خودتم پَرش دادی رفت.
حرصی و عصبانی فریاد زدم.
_برو بابا تو هم... گور بابای اون دختره که به خاطر اون افتادم تو همچین هچلی.
_یعنی چی؟
_ببین هوتن الان وقت توضیحش رو ندارم.... بعدا می گم.... ممنون واسه زحمتت.
گوشی را قطع کردم و بی معطلی شماره ی عمو را گرفتم.
چند زنگی خورد تا برداشت.
_بله....
_سلام... رادمهرم..... می خوام ببینم شما رو.
_کار دارم چند روزه نمی شه.... همین الان بگو.
ناچار نفسم را محکم در گوشی تلفن فوت کردم و گفتم :
_شما خبر داشتید این شراره خانم تو چه کاریه؟
_چه طور؟
_می دونستید آره؟
_بهت می گم چطور؟
_به اسم شراکت داره با برند من مواد مخدر جا به جا می کنه.
_به من چه مربوط.
انتظار هر جوابی را داشتم جز این.
_یعنی چی؟!.... من رو حساب شما باهاش شراکت کردم!
_ببین من این حرفا حالیم نیست با خودش حرف بزن... دیگه هم به من زنگ نزن....
و تماس را قطع کرد!
تازه آن موقع بود که فهمیدم در دام چه تله ای افتادم.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............