هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و جواب آمد. هوتن زنگ زد و گفت : _سلام... جواب اومد. _سلام.... خب چه خبر؟ _بعله... چه خبری می خوای..... می گه کوکائینه. وا رفتم. آنقدر که توان ایستادن را از دست دادم و نشستم روی مبل. _چه بی شرفیه این زن! _پی این کار رو بگیر رادمهر وگرنه فردا پس فردا باید با کمپوت بیام دم در زندان ملاقاتت. _باشه..... ممنون بابت کمکت... به جناب دکتر هم سلام برسون و ازش تشکر کن. _چشششششم..... ولی یکی طلبت. _واسه چی؟! _واسه همون دختره.... نذاشتی تو شرکتم بمونه و خودتم پَرش دادی رفت. حرصی و عصبانی فریاد زدم. _برو بابا تو هم... گور بابای اون دختره که به خاطر اون افتادم تو همچین هچلی. _یعنی چی؟ _ببین هوتن الان وقت توضیحش رو ندارم.... بعدا می گم.... ممنون واسه زحمتت. گوشی را قطع کردم و بی معطلی شماره ی عمو را گرفتم. چند زنگی خورد تا برداشت. _بله.... _سلام... رادمهرم..... می خوام ببینم شما رو. _کار دارم چند روزه نمی شه.... همین الان بگو. ناچار نفسم را محکم در گوشی تلفن فوت کردم و گفتم : _شما خبر داشتید این شراره خانم تو چه کاریه؟ _چه طور؟ _می دونستید آره؟ _بهت می گم چطور؟ _به اسم شراکت داره با برند من مواد مخدر جا به جا می کنه. _به من چه مربوط. انتظار هر جوابی را داشتم جز این. _یعنی چی؟!.... من رو حساب شما باهاش شراکت کردم! _ببین من این حرفا حالیم نیست با خودش حرف بزن... دیگه هم به من زنگ نزن.... و تماس را قطع کرد! تازه آن موقع بود که فهمیدم در دام چه تله ای افتادم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............