🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_434
_چه فرقی می کنه آقای محترم!.... کار شما خیلی زشت بوده که از بیسوادی یه بچه و نخوندن اعداد و ارقام، سوءاستفاده کردید و قیمت پیتزاها را باهاش دو برابر حساب کردید و حتی فاکتور بهش ندادید تا کسی متوجه نشه.
صدای مسئول فست فودی بالا رفت.
_ببین اگه می بینی رعایت می کنم و هیچی بهت نمی گم فکر نکن که حرفت درستهها..... حالا یا همین الان، از اینجا می ری یا زنگ بزنم پلیس بیاد.... برو خانم.... برو بگو خودش بیاد اگه اعتراضی داره..... پرستار بچه رو فرستادن!
و بعد خودش و همه ی اطرافیان او با هم خندیدند.
خوب دستش انداختند و بهش خندیدند.
آنقدر که حرص مرا هم در آوردند!
ناچار شدم بر خلاف عقیدهام، از او دفاع کنم.
_فرداد هستم.... پدر مانی.... اگر اعتراض یه پرستار بچه قبول نیست..... پس خودم اعتراض می کنم.
اگر من آنجا نبودم به هیچ عنوان نمی توانست حرفش را ثابت کند.
این برایش خوب درسی بود تا بداند او به تنهایی از پس همه ی کارها بر نمیآید.
عین همین حرف را در راه ماشین به او زدم. آنقدر متعجب شد که حتی باور نداشت که من، منی که از او در فست فودی دفاع کردم حالا اینگونه رفتارش را نقد کنم.
سکوت کرد و حرفی نزد.
بعد از آنجا با هم به فروشگاه رفتیم و مانی با ذوق دنبال یکی از چرخ دستیها رفت و یکی برداشت.
حتی فکرش را هم نمی کردم که یک خرید ساده بتواند آنقدر مانی را خوشحال کند.
رفتار باران هم با مانی یا به نظر من، زیادی خوب بود یا او دقیقا نقطهی مقابل شراره بود.
هر قدر شراره بیخیال بود و بیعاطفه.... او پرستاری دلسوز بود و نگران... نگران برای همه چیز.... حتی تنهایی مانی!
با آنکه تمام راه برگشت تا خانه حرفی زده نشد اما به محض اینکه به خانه برگشتیم، او بی دلیل گفت :
_حالم خوب نیست... بعدا میام خریدها رو جمع و جور می کنم.
و در مقابل نگاه متعجبم از پلهها بالا رفت!
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............