🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 واقعا سفر عجیبی بود. سخت اما پُر از خاطره های قشنگ.... پُر از آرامش... فردای آن روز ما هم با سیل جمعیت راهی مسیر پیاده روی اربعین شدیم. هوا گرم، مسیر طولانی، رادمهر همین که به عمود 50 رسیدیم گفت : _باران تو سر جدت بیا ماشین بگیریم بریم یکراست کربلا.... اما من واقعا دلم نمی آمد. نگاهم به جمعیتی بود که همچنان می رفتند. _رادمهر جان... ببین جمعیت رو.... این سفر تمام قشنگیش به همین پیاده رویشه.... بیا خواهشا همین مسیر رو بریم... هر وقت خسته شدیم یه جا توی یه موکب استراحت می کنیم.... ببین اینا مثل من و تو کار و زندگیشون رو ول کردن فقط بیان به زائران این مسیر خدمت کنند..... نگاهم کرد. تردید را در نگاهش می دیدم که گفتم : _بیا بریم یه دقیقه اینجا بشینیم. همراهم آمد. کنار جاده روی صندلی های پلاستیکی نشستیم تا کمی استراحت کنیم که کوله پشتی ام از روی دوشم برداشتم و گفتم: _می خوای برم برات از این چایخونه یه چایی بیارم؟ نگاهم کرد و من سکوتش را به رضایتش تعبیر کردم. برخاستم و سمت چایخانه ای که روبه رویمان بود رفتم. دو استکان چای گرفتم و برگشتم. نگاهش روی استکان چای بود که گفتم : _خسته ای؟.... می خوای شونه هاتو مالش بدم؟ جوابی نداد که نیم تنه ام سمتش چرخید و مشغول مالش دادن شانه هایش شدم که گفت: _نمی خواد باران.... ول کن. _عزیزم قوی باش.... تو مردی... تو تکیه گاه منی.... ببین چقدر راه سخته... بیین طولانیه... حالا فکر کن یه خانم با یه کاروان زن و بچه اسیر شده.... نه از نجف تا کربلا، بلکه از کوفه تا شام پای پیاده رفته! نفس بلندی کشید و استکان چایش را سر کشید و ایستاد. _بریم؟ _کجا؟ _ادامه ی راه رو دیگه.... برخاستم و تا خواستم کوله ام را بردارم، کوله را برداشت و گفت : _بذار اینو من میارم. و کوله ی مرا از روی سینه اش انداخت. مرد من در همان چند ساعت پیاده روی، مرد روزهای سخت شد! مسیر طولانی بود و هر قدر میگفتم بذار منم یه کوچولو کوله ام را بیارم، نمی گذاشت. شاید هم خوب می دانست که واقعا توانش را ندارم و نداشتم هم واقعا. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............