شبی حیـران و سرگردان، ز کـوی تـو گذر کردم پریشان حال و بی سامان، شبم را باتو سر کردم نشستم دربِ آن خانه، کـه روزی ساکنش بودی شبی دلگیـر و ابـری کـه، به یادِ تـو سحر کردم چه حالی بهتر از این حال ، میانِ کـوچهٔ معشوق چه دردی که نگفتم من، چه چشمانی که تر کردم سرم را تکیه بـر دیـوار ، نگاهِ خسته ام پُر خواب نفهمیدم چه بـر من شد، بـه رؤیایت سفر کردم شنیدم مـن صدایی را، گمان کردم تـو برگشتی ببین بامن چه کردی تو،که خودرا دربه در کردم 🍁