ابر ها بر سینه
#آسمان
سنجاق شده اند
شمعدانی های تشنه را آب میدهم
ومیروم از اینجا
میروم تا آن سوی آبادی
جایی که پیچک
#امید
از آلونک تنهایی بالا رفته
جایی که هیچ چیز هرز نمیروید
میروم تا
#باغ شقایق هایم،
#مادربزرگ #نان می پزد
بوی عطر نان گرم می آید
تا این سر آبادی
و حتی تا باغ
#شقایق هایم...
لبخند تو چیزی شبیه
#عطر_نان است
قدری بخند ای خنده هایت جان
#عاشق
https://eitaa.com/hadithz