میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
پندارم آنکه پشت فلک نیز خم شود
زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد خم است
یک نیزه از فراز حقیقت، فراتر است
آن سر که در تلاوتِ آیاتِ محکم است
ما مردگانِ زنده کجا، کربلا کجا!
بیتشنگی چه سود گر آبی فراهم است
جز اشک، زنگِ غفلتم از دل، که میبرد؟
اکنون که رنگِ حیرتِ آیینه، دَرهم است
امّا دلی که خیمه به دشتِ وفا زند
آیینۀ تمامنمای محرّم است
وین شوق روشنم به رهایی که در دل است
آغاز آفتاب و سرانجامِ شبنم است
آه ای فرات! کاش تو هم میگریستی
آسوده، بیخروش، روان بهرِ کیستی..
انگار کربلا، رقمِ خامه ی خداست
یا پرده ای نگاشته از نقش کبریاست
یک سوی، نقش روشنِ سبز و سپید را
بر آن نگاره بُرد که پیدا و روشناست
یعنی به رنگِ سبز، صف اولیا کشید
سوی دگر سیاهه ی مشئوم اشقیاست
امّا چرا فرات، میان دو سویِ نقش
آنگونه میرود که ز لب تشنگان جداست
خورشید را سپید و درخشان کشیده است
انگار چهرِ قدسی سالارِ کربلاست
خورشید در میانه درخشان و گِرد او
هفتاد و یک سپیده ی تابان و آشناست
چون شیشة چراغ بود چهرِ پیشوا
یا شبچراغِ محفلِ صبرِ جمیلِ ماست
آن شیشه برشکسته ز سنگ جفا چرا؟
وان شبچراغ در کفِ دیوان رها چرا
#شعرخوانی
#استاد_سیدعلی_موسوی_گرمارودی
@hafez_adabiyat