حافظ‌هـ
*شیطون اون آقاهه رو گول زد* قسمت سوم چند لحظه ای حواسش از من پرت شد، آن هم بخاطر بازی با تفنگی که فرمانده به دستش داد. تفنگ را در دست گرفت. -با این آدما رو می کشن؟ -نه تیر می زنیم توی هوا تا آدم بدا بترسن و کار بد نکنن -تیر نزنید، آدما تیر می خورند، مامانی و بابا تیر خوردند، آرشام هم تیر خورد. لحظه ای سکوت بر فضا حاکم شد. با رفتن سردار، آرتین به سمتم آمد، توی بغلم نشست. لحظه های آخر بود. نمی دانستم چطور باید از آرتین دل بکنم؟ چطور او را راضی کنم که باید بروم؟ -آبجی زهرا -جان دلم -فدات بشم -منم فدای شما بشم او را در آغوش گرفتم. -الهی من قربون گل پسرم برم که اینقدر مهربونه. -اگر کار بد کنم بازم دوسم داری؟ -بله که دوست دارم،شما پسر خوبی هستی، کار بد نمی کنی -وقتی کار بد می کنم، شیطون گولم میزنه؟ -بله، شیطون گولت میزنه، ولی حرفش رو گوش نده، باشه؟ و یادم افتاد به حرف آرتین که گفته بود: اون آقاهه، مرد خوبیه. شیطون گولش زد که به ما تیر زد ولی من بخشیدمش. لحظه ی خداحافظی، آرتین چادرم را محکم گرفته بود. اجازه ی رفتن نمی داد. می گفتم: شب بازم میام اما قبول نمی کرد. بچه ها دورش را گرفتند. او را مشغول بازی کردند. کمی که حواسش پرت شد دایی آرتین اشاره کرد بهترین وقت هست برای رفتن. -بعدش گریه نکنه؟ دوس ندارم اشکش در بیاد. -نه، بچه ها که باشند سرگرم میشه. بدون خداحافظی و باعجله از درِ هال زدم بیرون تا آرتین من را نبیند. توی حیاط منتظر شدم تا با فهیمه خانم و فاطمه خداحافظی کنم. در مسیر برگشت، دائم صدای آرتین در گوشم بود. محبت ها و معصومیتی که در نگاهش بود را مرور می کردم. به یاد حرفش افتادم: «شیطون اون آدمه رو گول زد تا به ما تیر بزنه» روایتی از دیدار با خانواده شهیدان سرایه‌داران زهرا قوامی‌فر تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz