حافظ‌هـ
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاه‌چراغ(ع)* بیمارستان شهید رجایی بخش اول: مصاحبه با آقای گل مکانی صبح روز بعد از حادثه، دو نفری به سمت بیمارستان شهید رجایی راه افتادیم. یکی از بچه ها پل ارتباطی زده بود و اجازه ی ورودمان را گرفت. به بیمارستان رسیدیم. وارد گیت حراست شدیم و گفتیم:« از طرف فلانی هستیم.» اظهار بی اطلاعی کرد و پاس مان داد به آن یکی در ورودی. بی فایده بود، کسی نمی خواست فلانی ما را بشناسد. به هر ضرب و زوری بود نگهبانی را رد کردیم. پله ها را بالا رفتیم و وارد بخش شدیم، همان بخشی که مجروح های حادثه بستری بودند. یک راست رفتیم ایستگاه پرستاری و سراغ مجروح ها را گرفتیم. مسول بخش اما اجازه ورودمان را نمی‌داد و گفت: «متاسفم تا با خودم تماس نگیرند نمیتوانم اجازه ی ورودتان را بدهم. واقعا شرمنده ام وگرنه هرکاری از دستم بر بیاید در خدمتم» باز دست به دامان گوشی شدیم و تماس پشت تماس. بعد از یک ساعت و اندی بالاخره مجوز ورود را گرفتیم. خانم مسول بخش ما را به یکی از اتاق ها راهنمایی کرد. مرد میانسالی با چهره ی رنج کشیده روی تخت دراز کشیده و زانوی چپش پانسمان شده بود. دو تا تیر خورده بود، یکی در دست و یکی در پا. چهره اش سر حال بود و در خواست مصاحبه مان را بی هیچ عذر و بهانه ای قبول کرد. گفت: « دل مان برای زیارت تنگ شده بود. هر از چندگاهی برای زیارت می آییم. دیشب اما دلم شور میزد. از ماجرای چهلم مهسا امینی خبر داشتم و نگران شلوغی ها بودم. بالاخره تصمیم گرفتیم. با خانم و پسر کوچکم راهی شاهچراغ شدیم. به حرم رفتیم و زیارت کردیم. خواستیم برویم برای نماز که صدای تیراندازی آمد. برگشتم ببینم چه خبر است که از دور دیدم محافظ گیت ورودی، روی زمین افتاده. دویدیم و برگشتیم سمت حرم. به اتاق کوچکی پناه بردیم. هفت هشت نفری میشدیم. همه ترسیده بودند و هر کس از طرفی فرار می‌کرد. ولی ما در آن اتاق کوچک گیر افتاده بودیم. مردی با کاپشن مشکی اسلحه به دست آمد و شروع کرد به رگبار. یک تیر به پایم خورد و یکی به دستم. تیری هم به کمر خانمم خورد. دو سه تا از آقایان دیگر هم تیر خوردند و شهید شدند.» پرسیدیم:« پسرتان چه شد؟» بغضش را قورت داد و گفت: « خدا رو شکر چیزی نشد و به خیر گذشت. تمام مدت درگیری فقط به او فکر میکردم و میترسیدم بلایی سرش بیاید.» همین طور مشتش را گره میکرد و با صدای خشمگین و غم آلودی گفت: « درگیری که تمام شد ما را به حیاط بردند، دیدم روی بچه کوچکی پارچه سفید انداخته اند. بهم ریختم. همان نامرد کشته بودش. خدا لعنتشان کند.» سیدمحمد هاشمی_ پویان حسن نیا بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz