*روایت سوم سید محمد هاشمی از دیدار خانواده شهید محمدرضا کشاورز* مکان: منزل شهید محمدرضا کشاورز صدای گریه ی تعدادی نوجوان به گوش می رسید. هم کلاسی های محمدرضا بودند. چند مرد مسن به جمع اضافه شدند. یکی از آنها پدر محمدرضا را در آغوش گرفت و مدتی طولانی در آغوش هم گریه کردند. از او درباره ی محمدرضا پرسیدیم، گفت: پدر محمدرضا، پسردایی من هست. از بچگی محمدرضا رو میشناختم. هروقت من رو میدید، دستم را میبوسید. به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت. وقتی پدربزرگش زنده بود در حدی به او احترام می گذاشت که من اینقدر احترام نمی گذاشتم. دست پدربزرگش را می گرفت و در راه رفتن، کمکش میکرد. قبل از گفتن اذان، دست نماز میگرفت و منتظر وقت نماز میشد. بین آن افراد مسن، حاج آقایی تسبیح به دست دیدم که زیرلب صلوات میفرستاد. شوهر عمه ی شهید بود. میگفت: محمدرضا خیلی اهل پرسش بود. هروقت میومدم خونشون، از تاریخ و بزرگان میپرسید. گاهی مامان و باباش میگفتند: محمدرضا چرا اینقدر سوال میکنی؟ ولی من میگفتم اشکالی نداره، همین که روحیه ی پرسشگری داری، خیلی خوبه. روایت میدانی سیدمحمد هاشمی: بعداز ظهر 5 آبان 1401 تنظیم: زهرا قوامی‌فر @hafezeh_shz