مهمان‌نواز چند سالی بود که برادرم توی گروه جهادی متعلق به بسیج فعالیت می‌کرد. بچه‌های بیمارستان حضرت فاطمه زهرا بودند. گروه جهادی بهداشتی درمانی امام جعفر صادق. می‌رفتند اطراف شهر کرمان برای کارهای درمانی و بهداشتی. بعد از شهادت حاج قاسم از همان سال اول موکب زدند. من هم هرسال یکی دو روز می‌رفتم کمکشان. دمنشون می‌دادیم و قهوه. امسال هم رفتم. البته امسال فقط قهوه داشتیم. کنار ما هم از کهنوج خرما آورده بودند و خرما می‌دادند. موکب‌ها از شهرهای مختلفی بودند مثلا موکب پایینی‌مان از گناباد بود. یا موکب شهر کرد هم نزدیک‌مان بود که لبو می‌داد. بعد از ناهار خوابیدم. یکهو صدای انفجاری آمد. آنقدر موج انفجار زیاد بود که از خواب پریدم. آمدم از موکب بیرون. دیدم پایینِ موکب‌ها، جایی که تازه موکب‌ها شروع می‌شدند، گرد و خاک بالا رفته. از موکب ما تا محل انفجار حدود یک کیلومتری بود. حاج آقایی از یکی از موکب‌ها پشت بلندگویش داد می‌زد «نترسین، نترسین، کپسولی بوده ترکیده» ولی ما حدس زدیم این یا حادثه تروریستی است یا اگر هم کپسول بوده کسی عمدا منفجرش کرده. مردم آرام بودند. بعد انفجار تقریبا کسی فرار نکرد. بعضی‌ها تو صف موکب‌ها بودند برای گرفتن غذا و دمنوش و چیزهای دیگر و بعضی‌ها داشتند نذری می‌گرفتند. کم کم رفت و آمد نیروهای امنیتی بیشتر شد. اعلام کردند «سریع تخلیه کنین» صدای آمبولانس را هم شنیدم. دیگر شستم خبردار شد اتفاقی افتاده. حدود 15 یا 20 دقیقه از صدای اول نگذشته بود که دومین انفجار، دورتر از ما انجام شد و چون نزدیک کوه بود صدایش پیچید. آنجا یکی از ورودی‌ها بود و جمعیت هم زیاد. امسال جمعیت مردم خیلی بیشتر بود. موکب‌ها سال گذشته جمع‌تر بودند و توی خیابان ولی امسال موکب‌ها را برده بودند عقب‌تر و فضای مردم بیشتر بود. انگاری علاقه مردم به سردار سلیمانی هر روز و هرسال بیشتر می‌شود. دیگر همه فهمیدیم حادثه تروریستی است. هر کس به دنبال جمع کردن نزدیکانش بود. ما هم بچه‌های موکب را جمع کردیم داخل موکب. آقایی بین جمعیت بلند داد می‌زد «همه ما اهل شهادتیم. این همه شهید دادیم، الانم می‌دیم. ما از این چیزا نمی‌ترسیم» کرمانی نبود. تخمه و پسته داشت. به هرکس مقداری می‌داد و سعی می‌کرد مردم را آرام کند. خیلی از مردم غریب بودند و جا و مکان نداشتند. بعضی‌ها هم ماشین نداشتند تا خودشان را به محل اسکان برسانند. برادرم به کاروان گنابادی‌ها که کنارمان موکب داشتند گفت تا برای شب بیایند خانه‌اش. صبر کردیم تا خانم‌هایشان جمع شوند. 9 تا خانم بودند. موقع برگشتن وقتی وارد خیابان اصلی شدیم، دیدم خانمی مثل بید می‌لرزد. شوکه شده بود از ترس. نگه داشتیم. یکی خانم‌هایی که همراهمان بود بهش شکلاتی داد و سعی کرد آرامش کند. به همراهش گفتیم اگر جایی ندارید منزل هست برای اسکان. ولی گفت خودش برای کرمان است و می‌آیند دنبالش. من رفتم خانه و گنابادی‌ها خانه برادرم ماندند تا وضعیت رفتنشان مشخص شود. از زمان شهادت حاج قاسم، در خانه‌ی کرمانی‌ها رو به زائرهایش همیشه باز بوده. روایت علی یوسفی؛ ١۴ دی ١۴٠٢؛ کرمان مصاحبه و تنظیم: پویان حسن‌نیا تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz